قالب وردپرس

یک فنجان چایی

“بیا اصلاً خودمان را گول بزنیم… بیا فکر کنیم که دنیا این شکلی نیست، دنیا جنگ نیست، دنیا گرانی نیست، دنیا دل‌خوری و نارفیقی نیست… بیا فکر کنیم که دنیا جایی‌ست که شلیل و آلو قرمز دارد، دنیا هنوز میوه‌های تابستانی دارد، فصل‌ میوه‌های تابستانی که گذشت بیا به انار فکر کنیم، بیا به دون کردنِ انار فکر کنیم.

بیا فکر کنیم پاییز دل‌گیر نیست، غروب دلگیر نیست… هنوز می‌توان غروب در کوچه قدم زد و یا پشت پنجره خیابان را نگاه کرد… بیا هر روز که بیدار شدیم قبل از هر چیز به شیرینی ناپلئونی فکر کنیم، بیا فکر کنیم که زمین جایی‌ست که در آن نان خامه‌ای و قرمه‌سبزی وجود دارد.

بیا فکر کنیم همه یک روز دوباره عاشق می‌شویم، همه یک‌ روز بالاخره قند در دل‌مان آب می‌شود.

بیا به این فکر کنیم که هنوز آغوش‌های فراوان و اشک شوق‌های فراوان و غروب و طلوع‌های فراوان و خنده‌های از ته دل فراوان و دستِ هم گرفتن‌های فراوان و جوک‌ها و فیلم‌ها و آهنگ‌های نشنیده‌ و ندیده‌ی فراوانی مانده‌است.

بیا خودمان خودمان را بغل کنیم و قربان خودمان برویم، بیا قربانِ دست و پای بلوریِ خودمان برویم.

بیا فکر کنیم که این نیز بگذرد…”
از کیومرث مرزبان

رنگ: به خورشید نگاه کن٬ چشمانت را ببند٬ سیاهی دیگر نیست. رنگ خورشید از پشت پلک های بسته.

که گفته‌است که سنگ در تبار من همیشه سنگ می‌ماند؟

تقدیم به زنان سرزمینم.

پرنده‌ای در آفتاب رخنه می‌کند
صدایی در آسمان
منم که در برابر خاک ایستاده‌ام
به کوه خیره می‌شوم
و سنگ ساکت می‌ماند در سینه‌ام
اگر گلویم یک دم شکفته می‌شد
که نعره‌ای زمین را بشکافد
تمام عالم را بر دوش می‌کشیدم
درون حنجره‌ام قارچ‌های زهر روئیده‌ست
دهانم از خزه انباشته‌ست
و در نگاهم آوار حسرتیست
که استخوانم را می‌ترکاند
کم از پرنده و آب
غبار می‌پوشانَدَم
و خوشه‌های سنبله در پایم قد می‌کشند
چنین که می‌گذرد مگر که بادهای قرون
نوایم استخوانم را بشنوند
بتاب بر من ای آفتاب
بتاب
که تاب این همه‌ام نیست
ببار بر من ای ابر
ببار
که بردباری ویرانم کرده‌ست
به چشمهایم بسیار اندیشیده‌ام
که گفته است که سنگ در تبار من
همیشه سنگ می‌ماند؟
پرنده‌ای در آفتاب
جرقه‌ای در جنگلی
به روی رِخنه‌ی خورشید خیره می‌مانم
و گوش‌هایم شکاف آسمان را حس می‌کند.

محمد مختاری

رنگ: رنگ خون بر روی آسفالت جدید به رنگ سیااه.

پس از مدت‌ها The secret

۱) بگذارید فرض کنیم سال ۸۹، اول دبیرستان بودم که در شهرکرد نمایشگاه کتاب برگزار شد و من هم یک دبیرستانی جوگیر که به نمایشگاه می‌رفت و هر کتابی که فکر می‌کرد با خواندنش‌ انتلکت‌تر می‌شود را می‌خرید، راز هم یکی از آن کتاب ها بود، هیچ‌وقت آن جلد قرمز پررنگش را فراموش نمی‌کنم. من هیچوقت آن کتاب را نخواندم، فیلمش را هم ندیدم اما از همان منابعی که مرا جوگیر کرده بودند که با خواندن این کتاب کائنات را مال خود می‌کنم، برداشت کرده بودم که برای رسیدن به هر چیزی باید به آن فکر کرد و آن را جذب کرد. من اعتقادی به این حرف نداشتم و ندارم اما به نظرم هر انسانی باید به خواسته ها، آرزوها و هر چیزی که می‌خواهد فکر بسیار بکند.

۲) آغوش مادرم را فراموش نمی‌کنم وقتی سه سال پیش آن را در خود فشردم و گفتم نگران نباش، از امروز که من می‌روم هر روز یک علامت روی دیوار بکش و من قول قول قول می‌دهم تا قبل از این که تعداد این علامت‌ها به ۷۳۰ برسد دوباره همدیگر را خواهیم دید. البته آن زمان نه خبری از ویروس کرونا بود، نه انتقام سخت و نه هزار اتفاق بد دیگری که حین کشیدن همین ۷۳۰ علامت افتاد. وقتی به امریکا رسیدم،‌همیشه در ذهنم و حتی بعضی وقت‌ها خارج از ذهنم برای سوال بود که من کی دوباره می‌توانم به ایران برگردم؟ کی می‌توانم دوباره عزیزانم را در آغوش بگیرم؟ به همین خاطر، در روز‌های اولم در اینجا هر کسی را که می‌دیدم اولین سوالم از اون این بود: ویزای شما چیست؟ مولتی دارید یا سینگل؟ و اگر جواب سینگل بود، اگر شبیه من بودند همچون کشتی گیری که حریف خود را به پل زده و بی درنگ میخواهد شانه‌های اورا به زمین بمالد و بازی را با ضربه فنی تمام کند، بی معطلی می‌پرسیدم چند سال است که به ایران نرفته اید و خدا خدا میکردم عددی کمتر از ۲ بگیرم و وقتی عددهای بزرگی مثل ۵-۶ می‌شنیدم، با چشم هایی که هر آن ممکن بود از حدقه در بیایند می‌گفتم: ۱۸۰۰ روز؟ سخت نیست؟ می‌شود؟ و بعد با خود می‌گفتم نه نمیشود و من شبیه شما نیستم و نخواهم بود.

۳) همیشه دنبال راهی بودم که بتوانم برگردم، بعضی وقت‌ها با خود می‌گفتم باید اعتراض کنم، جنبش راه بیاندازم، طوفان توئیتری درست بکنم که های فلانی و بهمانی من و خیلی‌های دیگر شبیه من در اینجا زندانی‌هستیم و یکی از اولیه‌ترین حقوق یک انسان در قرن ۲۱ ام که دیدار خانواده‌اش هست را نداریم. در ذهنم کاوه آهنگری بودم که در برابر این ظلم و بیداد قیام می‌کند و حق همه را می‌گیرید. آه که چه افکار شیرینی بودند. از این افکار شیرین که عبور کنیم، همیشه جوری زندگی می‌کردم که سبک‌بال باشم و اگر روزی به من گفتند می‌توانی بروی، مثل کماندوهای تیپ ۶۵ نوهد،‌کمتر از ۲۴ ساعت بعد هر جای این کره خاکی باشم. سبک‌بال، رها و بی تعلق.

۴) همه‌ ما فروشنده‌ایم. هرکسی یک چیز می‌فروشد، یکی زمان، یکی فکر، یکی بدن، یکی نیرو و یکی هم آزادی‌اش را. ویزای سینگل در ذهنم همیشه همانند زندان بود، زندانی که تو در آن رفاه داری، درآمد داری، شرایطت خوب است اما یکی از حقوق اولیه انسانی‌ات یعنی آزادی را نداری. آزاد نیستی که هر موقع که بخواهی خانواده‌ات را ببینی، آزاد نیستی که از این محیط پررفاه و آرامش خارج شوی و به اصطلاح به جهان سوم خودت برگردی. و حقا که آزادی یکی از مهم‌ترین نیازهای بشریست و چه انقلاب‌ها و اعتراض‌های برای رسیدن به آزادی رخ نداده است. همیشه در ذهنم آن‌هایی که ۵-۶ سال اینجا می‌ماندند، آزادی فروشانی بودند که از اقامتشان در این زندان راضی بودند و فقط و فقط تلاش می‌کردند در این زندان بمانند، با هر شرایطی. با سخت شدن شرایط زندان مشکلی نداشتند و تنها‌ خواسته‌شان ماندن در این زندان بود و همه امیدوار به گرفتن برگ سبز آزادی بودند و سختی‌ها را به امید رسیدن هر چه سریع‌تر به آن تحمل می‌کردند. اما من اینطور نبودم، یا حداقل می‌خواستم تلاش کنم اینطور نباشم و در باتلاق زندان غرق نشوم. شاید اسمش غرور است یا شاید اعتماد به نفس نمی‌دانم، اما همیشه فکر‌ می‌کردم که در بازی بین من و دنیا آس دست من است.

۴) سال اول تابستان آن طور که می‌خواستم پیش نرفته بود، استادم را عوض کرده بودم و جای پایم هنوز سفت نبود و به اصطلاحی باید خودم را نشان می‌دادم و ثابت می‌کردم. تابستان سال دوم ویروس کرونا یکه تازی می‌کرد و گونه بشر هیچ دفاعی در برابر آن نداشت و اکنون تابستان سوم بود. پیش از این مادرم ۱۰۰۰ خط بر روی دیوار کشیده بود و دیر شده بود، اما نباید این فرصت را از دست می‌دادم.

۵) وقت سفارت گرفتم، ویزای دبی را بعد از یکبار ریجکتی گرفتم و زندگی‌ام را که همیشه تلاش کرده بودم سبک باشد، در دو چمدان جا دادم و خرده ریزهایش را در صندوق عقب ماشینم گذاشتم و رفتم. اعتراف می‌کنم که وقتی هواپیما از زمین بلند شد یعنی وقتی که هیچ راه بازگشتی از تصمیمم نبود، نگران بودم و استرس داشتم ولی همه زود برطرف شدند.

رنگ: رنگ ریسک کردنی که جواب داد، سبز + نور بنفش هواپیمایی قطر
&nbsp،

پ.ن: این فکرهای ذهن آدمی که می‌خواست به ایران برگرده بود، این که به چی فکر میکرد که این تصمیم رو گرفت که بره. خیلی از این فکرها نقد پذیرن و خودم هم بهشان نقد دارم.

فاصله‌گذاری اجتماعی

سلام. امروز بیش از ۹۰ روز است که در قرنطینه هستیم. قرنطینه‌ای که تا به حال یکی از عجیب‌ترین تجربه‌های زندگی ام بوده‌است. در ابتدا آن را به مسخره می‌گرفتم و فکر نمی‌کردم وضعیت به این حالت در بیاید، سپس وقتی وضعیت بغرنج‌ و جدی‌تر شد و مجبور شدم سال نو را به تنهایی در خانه بگذرانم و حتی هیچ شخصی را از نزدیک ندیدم به عمق فاجعه پی بردم. پس از سپری کردن شوک اولیه،‌چون می‌دیدم که تمام دوست و آشنا و حتی دنیا در وضعیت یکسانی شبیه من هستند خیلی ناراحت نبودم و شوق استفاده از این فرصت را داشتم. یادم هست هر روز از پنجره اتاقم به ابرها نگاه می‌کردم و از زیبایی آن‌ها لذت می‌بردم،‌حتی چند باری هم برای ثبت گذار آن‌ها در طول روز تلاش کردم،‌مدارکش موجود است. تصمیم داشتم تا از این وقتم به نحو احسنت استفاده بکنم. کتاب صوتی گوش می‌دادم، فیلم می‌دیدم، ساز می‌زدم و آشپزی یاد می‌گرفتم و به اصطلاح با استرس بسیار ولی خوشحال بودم تا این که کم کم استرس مبتلا شدن به کرونا را گرفتم و با هربار نگاه کردن به آمار این استرس چندین برابر می‌شد. کار به جایی رسید که این استرس مرا وادار به دادن تست کرد. در اینجا بود که ضربه‌ای بزرگ به من وارد شد. تا قبل از تست دادن، تقریبا داشتم به خوبی از شرایطم استفاده می‌کردم اما بعد از آن ساز زدن و فیلم دیدنم قطع شد و تنها چیزی که برایم باقی ماند چیزی جز درس خواندن و آشپزی آن هم برای بقا و رفع نیاز نبود. تا اینجا باز هم از نظر روحی در شرایط خوبی بودم چون تمام دنیا همانند من در خانه‌هایشان مبحوث شده بودند و اگر کسی این شرایط را زیر پا می‌گذاشت و کاری خلاف برقرنطینه خانگی انجتام می‌داد برچسب بی‌عقلی و بی‌مسولیتی را باید برا دوش میکشید.
کم کم با بازی مافیا در تلویزیون آشنا شدم و وارد دنیای جدیدی شدم که برایم بسیار جذاب بود و ساعت‌های بسیاری از روز را صرف آن می‌کردم. اتفاقی که رفته رفته به وقوع پیوست و خودم نیز انتظارش را می‌کشیدم این بود که با گذر زمان دچار سکون و تکرار شدم و نتیجه‌اش چیزی نبود جز کلافگی. آنقدر دچار سکون و تکرار شدم که هر روز کلافه‌تر از روز قبل بودم. هر روز از نظر روانی خسته‌تر از دیروز هستم و نتیجه‌اش این است که در کار و زندگی روزمره هیچ پیشرفتی ندارم. با خودم فکر می‌کنم اگر این شرایط پا برجا بماند چه؟ اگر تا سالیان مدید نتوانیم از شر این ماسک و محلول ضدعفونی کننده رها شویم چه؟ مگر نه آن که انسان موجودی اجتماعی و وابسته به اجتماع است پس با این مجموعه‌ای از افراد ایزوله و مجزا از هم چه باید کرد؟ نمی‌دانم،‌نمی‌دانم تا کی می‌توانم این شرایط را تحمل بکنم شاید یک روزی از خواب بیدار بشوم و با خود بگویم زنده ماندن به چه قیمتی؟! سلامت روان از سلامت جسم مهم‌تر است و بکشم به زیر هر چی ماسک N95 و دستکش و محلول ضدعفونی کننده و فاصله گذاری اجتماعیست و به زندگی پیش از کرونا برگردم یا اصلا برم پیش کسی که مبتلاست تا ویروس را از او بگیرم. یا این بیماری را سپری می‌کنم و زنده می‌مانم و یا می‌شوم یک عدد و به تعداد کل کشته‌های این ویروس یکی اضافه ‌میکنم و از خاطر‌ها محو می‌شوم، همچون گلر فوتبالی که دقیقه +۹۰ دروازه خود را رها کرده و برای این ضربه ایستگاهی به جلو آمده است. شای و شاید موفق به گلزنی بشود و یا شاید روی ضدحمله دروازه‌اش باز شود اما به نظر من در صورت او از قماری که انجام داده شاد است. زندگی سخت است. زندگی رنج است. زندگی خلاق است. زندگی غیرقابل پیش‌بینی‌ست، زندگی هر روز برایتان چیزهای تازه دارد و زندگی اجبار است.

اکنون دلم می‌خواهد چشمانم را ببندم و ذهنم از هر گونه دغدغه‌ای خالی باشد. نه به جنگل‌های زاگرس فکر بکنم، نه به رومینا، نه به علی یونسی، نه به جورج فلوید و نه به کار و ریسرچ و آینده و نه هیچ چیز دیگه‌ای. می‌دانید حس و حال دونده استقامتی را دارم که دیگر نای دویدن ندارد و میخواهد بایستد، راه برود تا نفسی تازه کند اما زندگی اورا مجاب به دویدن می‌کند. دویدن اجباری.

رنگ: بین رنگ صفحه تلویزیونی که خاموش است و تلویزیونی که روشن است و رنگ سیاه را نشان می‌دهد تفاوت ریزی وجود دارد. اولی سیاه مطلق است و دومی کمی سفید در درونش دارد. رنگ صفحه تلویزیونی که رنگ سیاه را نشان می‌دهد. همراه با ذره‌ای امید به آینده.

برای بقیست

کلا موضوع بیماری و بیمارستان از آن دست اتفاقاتی است که در ذهنمان برای دیگران است. شما هیچ وقت در ذهن خود سرطان نمی‌گیرید یا تصادف جدی‌ای نمی‌کنید که کارتان به بیمارستان بکشد و بستری شوید٬ تمامی این اتفاقات مربوط به آدم‌های غریبه و یا صفحه حوادث روزنامه می‌باشد. حال فرض کنید که در کشور غریب نیز هستید٬ دیگر مریض شدن (منظور بیماری جدی) و بیمارستان بستری شدن در ذهن آدمی محال به نظر می‌رسد. من هم آن روزی که پایم را به اینجا گذاشتم و به امریکا آمدم اصلا اصلا با خودم فکر نمی‌کردم که قرار است روزی اینجا در بیمارستان بستری بشوم. هیچ وقت راجع به آن فکر نکرده بودم. راجع به این که چطور با زبان ضعیفم از درد و مشکل خود برای دکتر بگویم یا در شب‌های سخت بیمارستان چه کسی قرار است کنارم بماند و یا هزینه‌اش چه می‌شود؟ و شاید اگر به آن فکر می‌کردم می‌ترسیدم و تصمیم دیگری برای مهاجرتم می‌گرفتم. گذشت این یک سال حداقل جواب یکی از این سوالات را برایم روشن کرد. در اینجا دوستانی دارم که باعث نمی‌شوند احساس تنهایی بکنم.
گذشت و گذشت و روزگار به جایی رسید که آن اتفاقی که فکرش را هم نمیکردم برایم اتفاق افتاد و در بیمارستان بستری شدم. در این مدت مجموعه‌ای از احساسات مختلف بودم. لحظاتی بود که تبم به بیش از ۳۹.۵ درجه می‌رسید و احساس می‌کردم آخرین لحظات زندگی‌ام است و خودم را هزار لعن و نفرین می‌کردم که چرا این آخرین لحظات را درکنار خانواده ام نیستم و بعد از مرگ چه بر سر جسدم می‌اید. لحظاتی بود که از سردرگمی دکترها کلافه می‌شدم و با خودم می‌گفتم چقدر سیستم پزشکی اینجا با تصورات ما فرق می‌کند و چقدر سیستم پزشکی ایران خوب بود. لحظاتی بود که فکر می‌کردم مشکل حل شده و با خود می‌گفتم از پس این هم برآمدم و لحظاتی بود که به خود به خاطر داشتن دوستانی که لحظه‌ای تنهاییم نگذاشتند ( چه اینجا و چه در ایران) می‌بالیدم.

حرف‌هایم تمام شد٬ این پست بیشتر برای ثبت احساسات خودم در بیمارستان بود ولی در کل خوب است هنگامی که به مهاجرت فکر می‌کنیم فقط به نیمه‌ پر لیوان و خوبی‌هایش فکر نکنیم. در گوشه‌ای از ذهنمان نیز خودمان را برای سختی‌های این چنینی آماده بکنیم.

رنگ: رنگ بیمارستان Jacobs Medical Center٬ برای من سبز.

بی نام

اوایل شهریور بود٬ آخرین روزهایی که می‌شد در کنار دوستانمان باشیم. آدمی پر بود از احساسات متناقض و عجیب غریب. هم شوق و خوشحالی زندگی در محیط نو را داری و از طرف دیگر غم و دلتنگی از دست دادن هر آن‌چه که برایش زحمت کشیده‌ای. تمامی افرادی که در این مجموعه عکس می‌بینیم در کمتر از یک ماه بعد ایران را برای ادامه تحصیل ترک کرده‌اند. از آن‌ها خواستم حس خودشان در آن روزها را در چهره‌شان نشان دهند. اکنون پس از گذشت ۶ماه از زندگی در کشور و شرایط نو٬ دوباره به سراغشان رفتم و احساساتشان را پرسیدم.

۱- خلب:

محل عکس: مقابل درب ورودی خوابگاه احمدی روشن

احساس آن روزها: “خیلی امیدوارم به اونجا. نه اینکه فکر کنم بهشته ولی امید زیادی دارم. استرس خیلی زیاد و غم ندیدن نزدیکام رو دارم. ولی در کنار ذوق و خوشحالی ورود به دنیای جدید.”

۶ ماه بعد: “احساس میکنم خیلی بزرگتر شدم. اینجا حتی اگر هیچ اتفاق بدی هم نیافته خود دلتنگی و محیط خیلی اذیت میکنه. استرس بیشتری دارم از اون موقع ولی جنس استرس فرق کرده. تو ایران امیدوار بودیم که با اومدن همه‌ چیز خیلی بهتر بشه اما الان دارم یاد میگیرم که خودم باید زندگیمو بهتر کنم و تاثیر محیط کمتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم. اینجا حال من بدتره، اما تلاشم برای بهتر شدنم خیلی بیشتره. غم و تنهاییم صد برابر ایرانه، اما عوضش تلاش میکنم که یاد بگیرم چجوری باهاشون کنار بیام و واقعیت رو بپذیرم. اینجا امیدم به خودم بیشتره نسبت به بقیه و محیط، و این تنها چیزیه که تا این لحظه منو نگه داشته.”

۲- رامین:

محل عکس: مقابل ساختمان دانشکده کامپیوتر

احساس آن روزها: خیلی ناراحت هستم نه به خاطر خود فعل رفتن. به خاطر رها شدن از خانواده به خصوص خواهرم و دوستام که واقعا با تمام وجود دوستشون دارم و خوشحال هستم پیششون و اصلا تصور بدی از اونجا ندارم. حس میکنم میرم توی یه کشور پیشرفته با کلی امکانات خفن. حس میکنم دانشگاه خیلی خفن خواهد بود و اختلاف شدیدی با شریف خواهد داشت و منم مجبورم کلی کار کنم که در سطح ادمای اینجا باشم و راجب این قضیه ذوق دارم و انگیزه. حس هام متناقض هستش. ناراحت هستم ولی انگیزه دارم. خیلی انگیزه دارم.”

۶ ماه بعد: “همین الان الان خیلی حالم بده. گیر کردم. وقتی رسیدم خیلی زود تونستم با محیط جور بشم. سریع توی گروه تونستم با بچه ها رفیق بشم و جدا از اونم تونستم وارد جمع ایرانی ها بشم. خیلی زود متوجه شدم چقدر ایرانی های اینجا فیک ان، تمام احساساتشون و رفاقتشون فیکه و باعث شد ازشون متنفر بشم. توی جمع همش به خودم فحش میدم که اصلا چرا با اینا میگردم و قطعا بشینم خونه بازی کنم پای کامپیوتر بیشتر بهم خوش میگذره. دلم دوستای خودمو میخواد. کسایی که وقتی باهاشون بودم هیچ ناراحتی ای نداشتم. از وقتی اومدم اینجا روز به روز اوضاعم دارم بدتر بهم میخوره. وقتی با دوستای خودم بودم شاد بودم. الان هر روز به فاطمه و گذشتم فکر میکنم چیزی که این اواخر که ایران بودم تقریبا اصلا رخ نمیداد.
کم کم از محیط کارم هم بدم اومد چون از استادم می‌ترسم. اصلا احساس راحتی باهاش نمی‌‌کنم. دلم برای دکتر جعفری خیلی تنگ شده. برای راحتی ای که باهاش داشتم. برای همین حس که بهم اعتماد داشت و حرف های منو قبول داشت خیلی دلم تنگ شده. برای این حس که یه هفته هیچ کاری نکنم و کسی کاریم نداشته باشه خیلی دلم تنگ شده.”

۳- احمد:

محل عکس: حیاط خوابگاه شهید احمدی روشن

احساس آن روزها:الان تمام فکر و ذکرم ویزاست. ینی به هر بدبختی بوده، همه کارامو کردم. این همه بدو بدو هام، سربازی، فارغ التحصیلی (ینی انقدر این دانشکده کوفتی مهندسی شیمی و نفت، با اون معاون آموزشی و … بقیه شون اذیتم کردن که حد نداره)، مصاحبه هام با شرکت، و …. نتیجه همه اینا تو اومدن ویزام خلاصه میشه.
این روزا دانشگاهم شروع شده، خیلی نگران کلاسایی که از دست میدم هستم و این که چیکار کنم، یا قراره دانشگاه یه هفته برا بچه ها برنامه بذاره که با هم آشنا شن. میترسیدم دوستی پیدا نکنم تنها بمونم.”

۶ ماه بعد: “نیگا که میکنم، انگار به یه آدم دیگه دارم نگا میکنم، انگار ده سال گذشته 🙁 . آدم با خودش فک میکنه از ایران بیاد بیرون همه چی درست میشه، ولی یه سری مشکلای جدید میزنن بیرون که آدم اصلا فکرشم نمیکرد.
اینجا آدم هرچی م زور بزنه خودشو تو دل بقیه جا کنه، ته ته ش نمیتونه یه دوست صمیمی (مثل تو ایران) پیدا کنه. (حداقل من که نتونستم)
الان م بیشتر استرس م برای کار پیدا کردن و موندنه، از طرف دیگه م، خیلی ناراحتم میکنه که با کار پیدا کردنم، خیلی از خانواده م دور تر میشم.
خلاصه، پیر شدم رفت :(“

۴- بهروز:

محل عکس: فرودگاه امام خمینی

احساس آن روزها: شاید حسی که آدمی در لحظه دارد، ملاکی برای قضاوتش نباشد، بخصوص اگر آن شخص خاص من باشم، یک موجود نسبتا دو قطبی پر از احساسات فراوان. از طرفی این ویژگی باعث می‌شود تا در احساساتت به تنهایی غرق شوی و حس لحظه ات بر همه چیزت غلبه کند. القصه، روزی که سندیگو را انتخاب کردم، دو به شک بودم و با خیلی آدم‌ها حرف زدم، مهمترینشان استادم بود که نظرم را عوض کرد. من همیشه در زندگی اصولی داشتم که سعی می‌کردم با آن‌ها زندگی کنم و زندگیم را بسازم، چرا که جز این‌ها زندگی را پوچ و بی‌ارزش می‌دیدم و این‌ها تنها چیز‌هایی بودند که می‌توانستم برای امید به زندگی از آن‌ها استفاده کنم. یکی از مهترین اصولم، حفظ دوستانم بود و هست و هرچه جلوتر می‌روم ارزشش را بیشتر نیز درک می‌کنم. اما در حال حاضر، حرف استادم ارزش دیگرم از زندگی که همان کمک کردن به جامعه بود(هرچند کم) را برانگیخت و باعث شد اینجا را بدور از دوستان و رویاهایم انتخاب کنم و رویای جدیدی در سر بپرورانم.
نگاهم به دنیای خارج از نظر تکنولوژی چیزی فراتر از چیزی است که ما در اینجا داریم. این روز‌ها بیشتر از هرچیزی درگیر کارهای رفتن بودم، با دوستان هرجایی دیدار می‌کردم و مانند سابق تفاوتی نیست، دنبال گرفتن مدرک فارق التحصیلی بودیم، اما به نظر همان کار‌های اداری همیشگی بود، زمزمه‌ای از رفتن فردا و خداحافظی‌ای حتی شاید خیلی کوچک نیز نیست. می‌دانم دلم برای همه آدم‌ها تنگ خواهد شد، بخشی از اصولم است. تفاوت روز فرودگاه در آن جاده لعنتی شاید تنها چیزی که ذهنم را مشغول خواهد کرد. جایگزینی خانواده جای دوستان و یاد دفعات پیشی که با یک ماشین پر از دوستان عزیزتر از جانمان می‌رفتیم این جاده را و هر بار با جمع کمتری برمی‌گشتیم. نمیدانم چرا ولی هیچ وقت جلو پدر مادرم دلم نمیخواهد احساساتی باشم. این مطلب مال همین روز‌هاست:
“دلم نمیخواهد مانند کسانی که وقتی خارج میروند شروع به عکس گذاشتن میکنند بشم، یا هنگامی که دوست دختر جدیدی پیدا میکنند، یا وقتی به مهمانی یا دورهمی ای میروند یا شاید حتی یک طبیعت قشنگ و یک کوه خفن. از اینکه در شبکه‌های اجتماعی خودم را خوشحال نشان بدهم، بیزارم. از اینکه بگویم لذت میبرم و ببینید، احساس گناه میکنم. خیلی اوقات از لذت بردن‌هایم احساس گناه میکنم.
شبکه‌های اجتماعی باعث می‌شوند یک نفر همیشه باشد، وقتی نیست. و این تناقض نبودن و با دیگری بودن، نه همیشه اما گاهی درد آور است.
خارج شدن از کشور برایم ناراحت کننده است. دوری آدم‌ها و از دست دادنشان، زبان شیرین فارسی، فرهنگ نیمه غنیمان و صمیمیت بینمان همه ارزش‌هاییست که در ساختمان های بلند به راحتی پیدا نمیشوند.
چیزی که امروز حس می‌کنم ندارم و برای بعضی همه چیزی است که دارند، یک دوست دختر است! خیلی روزها گذشته تا امروز می‌توانم واقعا به این قضیه فکر کنم که دیگر چیزی تکرار نمی‌شود. شاید انسان‌ها باهم دوست شوند و همدیگر را به راحتی کنار بگذارند اما این سخت ترین کار ممکن برای من تا این لحظه بوده و میماند. گاهی یک نگاه چند سال تو را اسیر میکند، چه برسد به رفاقت هایی که چند سال ماندند و دست تقدیر نابودشان کرد.
چیزی که در آنجا حس می‌کنم میابم تجربه است. از نوع زندگی و کاری. و شاید اندکی پیشرفت متمرکزتر و حتی نه با سرعت بیشتر.
به دنبال ساختن زندگی بهتر می‌روم اما احتمالا زندگی چیزهاییست که از دست دادم و یا خواهند ماند، اینجا بدون من. زندگی همین لحظات معمولی باهم بودن بود..”

۶ ماه بعد: “وقتی نگاه می‌کنم به خودم می‌بینم دوستان برای من مهمتر از هر هدف دیگری هستند. شاید برای اولین بار در طول زندگیم است که برای خانواده‌ام انقدر دل تنگ می‌شوم، برای منی که بارها به سفر‌هایی رفتم که یک هفته آنتن نداشتم و از هیچ کس و هیچ‌جا خبری نداشتم. بار‌ها با خودم کلنجار رفتم سر هر چیز کوچک و بزرگی در این کشور که من کجا هستم و این‌های دور و برم چیستند. دستاورد‌های زیادی حاصلم شد، مثا زندگی و دوستی با آدم‌هایی که کاملا با من متفاوت بودند. احساس می‌کنم در زندگی قبلیم از هر آدمی جاهایی که باهم وجه مشترک داشتیم نگه داشته بودم ولی اینجا در نبود آن‌ها، اکثرشان را با آدم‌های محدود دور و برم پر کردم و امروز حتی بیشتر قدر آن‌ها را می‌دانم. آدم‌های قبلی‌ای که می‌شناختم اهل قضاوت کردن نبودند، اگر می‌خندیدیم باهم، خاطره می‌شد و اگر دلخور می‌شدیم، فراموش می‌شد. انقدری درگیر بهتر کردن حال همدیگر و لذت بردن از لحظه بودیم که وقتی نمی‌ماند راجع به بقیه گلایه کنیم، در جمع خودمان گم شده بودیم. هر روز کاری جدید و تفریحی نو. از نظری البته بد بود که حتی امروز هم برایم سخت است با آدم‌هایی که آنطور نیستند راحت باشم و شاید اکنون با کسی سالها بمانم ولی نتوانم خودم را باز کنم. حسی که امروز دارم همچنان یک موجود دو قطبی است که گاهی امید به آینده دارد، دیدار دوستان قدیمی، ساختن دوستان و دنیای جدید، بهتر کردن دنیای آدم‌های دنیا و گاهی… خسته شدن از زندگی و زیرش کشیدن. غر زدن به زمین و زمان و گلایه از انتخاب‌های قبلی. بی‌شک اما فهمیدم که چیز‌هایی که برایم ارزش بودند و هنوز هم سعی می‌کنم باشند، برای آدم‌های کمی در دنیا ارزشمند هست و این قضیه خارج و داخل ندارد. در هرجای زمین آدم‌هایی وجود دارند با این تفکرات. در سال‌های زندگی سعی کردم معنای واژه غیرت را برای خودم چه نسبت به میهن چه نسبت به ناموس یا هرچیز دیگری حذف کنم ولی همچنان خدمت به محیطی که بهترین امکانات را برای من فراهم کرده تا من امروز این تفکر را داشته باشم(هرچند خیلی از آدم‌ها تنها خودشان را دلیل شکل گیری شخصیت و تفکراشان می‌دانند من مهمترین عامل را دنیای اطرافم می‌بینم) را وظیفه‌ای میبینم که میان این همه تفکری که امروز درگیرش هستم همچنان خود را به هر نحوی بالا می‌کشد و نمی‌گذارد فراموشش کنم. و اما بعد از شروع تحصیلات تکمیلی و وارد شدن به جو جدید، من هنوز عوض نشده بودم حال آنکه همه چیز حال و هوای بزرگانه به خود گرفته بود. برای اولین بار به آدم بزرگ‌ها که نگاه می‌کنم حس میکنم که چند روز دیگر جای آن‌ها هستم، هر روز زندگیم را میشمارم و می‌گویم روز‌های آخر جوانی است و همه می‌دانیم که همه اتفاق‌هایی که قرار است بیافتد در همین روز‌ها باید باشد. اینم آخرین پستم در آمریکا:
“خسته از شنیدن تکرار آهنگهای سرد قدیمی تنها پلی لیستت، دوباره در جستجوی پستراکی جدید، چشم‌هایت را میبندی. لای پتویت سردت میپیچی به امید لرزش کمتر. اینجور وقتها بعید است فکرت برود به مقاوم کردن بدنت برای سرما و پنجره باز گذاشتن و دوش آب سرد.
شاید نگاهت برود به نخ‌های آخر سیگارت، ته مانده‌های بطری‌هایی که ردیف کرده‌ای. و شاید چند قطره‌ای دیگر قبل از خواب…
در ذهنت مرور میکنی آنچه گذشت و نیشخند میزنی به خیالبافی‌های فردا. گم میشوی در آینده و آرام آرام دوباره از خود بی خود میشوی. پرنده دیروز، مهاجر امروز، خوراک فردا. جواب پیام‌های اخیرت را نگاه میکنی، و هیچ.
پاک کردن آن حجم از گرد و غبار وبلاگ هم که کار امروز نیس. از بس حرف زدی خودت خسته می‌شوی. دلت میخواهد سکوت کنی. هربار از امروز تلخ گفتی، از پاییز فردا. از عابران پیاده گفتی اما هیچگاه مجال آن نشد تا دیدن پرواز قاصدکی را جشن بگیری بدون هول از جا ماندن از قطار السریع السیری که دائم دارد سوت می‌کشد.
خلاصه کلام: امروز بعد از ۶ ماه زندگی در آمریکا، یعد از گذراندن سه ماه افسردگی و هیچکاری نکردن و سه ماه روحیه خوب و تلاش برای زندگی کردن، حس می‌کنم همچنان در مسیر بدتر شدن به پیش میروم. چه از نظر علمی، چه اخلاقی، چه شعوری و هرچیز دیگری. و تنها امیدم مثل همیشه نگاه به گذشته و معجزه بهتر شدن. خسته تر از همیشه و بدور از دوستانی که شاید تنها تجربه‌های خوب زندگی بودند. دیگر نمیخواهی بینتان چیزی باشد. چون هربار انقدر بد گفتی که دیگر چیزی جز فحش دادن به همه چیز و همه کس نمانده.

۵- امیرحسین:

باید اینجا بگم که عکس امیر حسین روی هارد بود و اشتباهی توسط من پاک شد.

احساس آن روزها: حس من این روز ها فقط به غم و بغض مي رسه. فكر خداحافظي از بيست و چند سال خاطره من رو داغون مي كنه. سعي مي كنم تنها نشم و خوشحال بنظر بيام، چون اگه تنها بشم، فكر اين جور چيزا مي زنه به سرم. واقعا نزديكاي رفتن، بدترين روزاي عمرمه. تو تنهايي داد مي زنم، گريه میکنم، به هر چيز حتي كافه هاي شهرم دلبسته شده ام. بگذريم …”

۶ ماه بعد: “یبعد شش ماه، همشون يادم رفته. الان درگير روز مرگي زندگي شدم و از استقلالي كه بدست آوردم راضيم. يه جورايي يه خودم مي گم تو دلت برا ايران تنگ نشده، تو دلت براي آدم هاي ايران كه تو بيست و چند سال مي ديديشون تنگ شده. الان جز خانوادم تمام اون آدما يه جاي اين زمين هستن و تو ديگه كاري از دست بر نمايد. با ويدئو كال با افراد خودم و آروم مي كنم و دل تنگيم رو تسكين ميدم. راضيم از زندگي الان و البته مشتاق به آينده، حداقل با اومدنم اميد به آينده رو واسه خودم حفظ كردم و اين من رو خوشحال و راضي نگه مي داره.

۶- مبین:

محل عکس: Antelope Canyon

احساس آن روزها: روزی که وارد شریف شدم، اینقدر سرشار از احساس تعلق خاطر نسبت به همه‌چی، از خانواده و دوستا گرفته تا مفهوم دین و وطن بودم که تقریبا مطمئن بودم هیچ‌وقت نمیخوام اپلای کنم. با مرور زمان، شرایط طوری شد که درک و تعریف آدم از همه‌ این مفاهیم عوض میشه.
معمولا همه ادم‌ها میگن مهم‌ترین دغدغه‌اشون برای اپلای خانواده است، ولی نمیدونم، یه طوریه که آدم یه احساس تعلق خاطری نسبت به خانواده داره و یه پیوندی هست که میدونی هرچقدر هم که دور بشی، هر چند سال هم که نبینیشون، این پیوند حفظ میشه. حالا اینکه دلتنگی شدیدی هست یه بحث جداییه هاا! ولی در عوض وقتی که فرایند اپلای رو شروع میکنی، به خصوص اگه ۵ساله باشین و یه سری از دوستاتون هم سال قبلش رفته باشن، به نظرم چیزی که خیلی مشهود احساس میشه، پیش‌بینی برای سست شدن رابطه‌های دوستی‌ایه که سال‌ها براشون زحمت کشیده بودین. اوکی، حالا ۳-۴ نفر میمونن که هم‌چنان با کلی اسکایپ و این داستان‌ها، اون صمیمیته حفظ میشه. ولی چیزی که بیشتر از همه برام دغدغه است، اینه که آیا میشه باز یه سری آدم پیدا کرد که بتونی بازم از ته دل باهاشون بخندی، بتونی کاملا خودت باشی و همه‌چی مصنویی نباشه؟ آیا قراره تو ارتباط با آدمایی که در آینده میبینم، مفاهیمی مثل فداکاری و اعتماد تو دوستی رو یه جور جدید تعریف کنم، یا بازم میشه دوستی پیدا کنی که مثل یه برادر/خواهر بهش اعتماد داشته باشی، بدون اینکه ترسی از تغییر داینامیک این رابطه دوستی در آینده داشته باشی.”

۶ ماه بعد: “اولاش خب همیشه سخت‌تره. محیط جدید یه کم زرق و برق اولیه داشت و اینا سرحال نگهم داشت، ولی بعد دو هفته هم اینا تکراری شد. اما وقتی به مرور جا افتادم، نه عینن، ولی مشابه بخشی از همون دوستی‌ها رو تونستم تو ادمای اینجا هم پیدا کنم، از فرهنگ‌های مختلف، ملیت‌های مختلف. ولی تو همون فاز. شاید جالب‌ترین چیز برام این بود که همه این دغدغه‌هایی که قبل اپلای من داشتم، برای خیلی از دانشجوهای ملیت‌های دیگه هم بود، و خب پیدا کردن آدمایی با این مایند‌ست، خودش فرایند دوستی رو خیلی تسریع بخشید.”

۷- سارا:
سارا از جمله کسانی هست که خودش بعد از خواندن این متن احساسات حدود ۱۸ ماه پیش یعنی روز های آخر قبل از مهاجرت و احساس اکنون که بیشتر از یک سال و نیم از مهاجرتش میگذرد را برای من نوشت.

احساس آن روزها: ترکیب هیجان و رخوت، آزادی و وابستگی ، شور و اشتیاق و در عین حال غم و غصه. روزهای عجیبی بودن اون روزها. ازین که بالاخره رویای مهاجرتی رو که ۶ سال توی سرم پرورش می دادم می تونستم تو واقعیت زندگی کنم سر از پا نمی شناختم. فکر می کردم یه دنیا قراره بیاد استقبالم. یه دنیایی پر از عدالت، قانون،‌ احترام. فکر می کردم می تونم از نو همه چی رو بسازم. هیچ مانعی جلوی خودم نمی دیدم. روزای اخر وقتی برخورد بد ادما رو با هم می دیدم یا اذیت هایی که سر کارای اداری می شدم رو با خودم مرور می کردم، همش می گفتم اخ جون قراره ازین همه تشویش خلاص شم. اما اون ور ماجرا، جدا شدن از خانواده و بستگانی که لحظه به لحظه عمرتو باهاشون ساختی. دوستیایی که برای ساختشون کلی تلاش کردی و تو یه روز همشو می ذاری می ری. ترس از تنهایی مطلق. ترس ازین که نکنه اتفاق بدی برای عزیزات پیش بیاد و تو نباشی… ترس تموم کردن یه دوست داشتنی که شاید تا ابد دیگه تکرار نشه. مبهم بودن اینده و امید تنها دلیلم بود برای گذروندن اون روزگار عجیب”

۱۸ ماه بعد: “نزدیک دو سال ازون تولد دوباره می گذره. بیشترین حسی که این روزا درکش می کنم بزرگ شدن دنیامه. این که توی دنیا چیزایی وجود داره که هیچ وقت از فکرت هم نگذشته. این که زندگی فقط مدرک تحصیلی و رنک دانشگاه و نمره بالا نیست. این که تا زمانی که خودت رو تغییر ندی عوض کردن محیط می تونه هیچ فایده ای برات نداشته باشه. اره. واقعا دارم بزرگ می شم. اما نمی دونم به چه قیمتی. به قیمت تحمل روزایی سخت که هیچ وقت تصورشو نمی کردی. به قیمت یه دنیای خالی از احساسات واقعی، یه دنیای سرد و بی روح…
الانا وقتی به خودم فکر می کنم هویت خودم رو وابسته به کشورم، زبونم، خانوادم می دونم. شاید این مرزبندیا درست نباشه ولی تو جایی که هیچ رنگی از تعلق برات وجود نداره سعی می کنی خودت رو وصل کنی به یه دیوار محکم. که بگی منم یه چیزی برای خودم دارم. اون دختری که خوشحال بود از فرار کردن از کشورش،‌ الان حس دین می کنه بهش. همش می گم من یه روزی برمی گردم و در حد وسع خودم تلاش می کنم برای کشورم. برمی گردم و دوباره طعم واقعی دوست داشتن ادمای واقعی رو تجربه می کنم. و ته همه این غم و غصه وغر ولند ها باید بگم خوشحالم ازین تجربم. جدا از روزای سختی که برام داشت بهم کمک کرد مستقل بودن رو تجربه کنم و وارد دنیای ادم بزرگا بشم. محیط تازه اعتماد به نفس مرده ام رو دوباره از اول و قشنگ تر ساخت. دوستای جدیدی بم داد که اگر چه کیفیتش مث قبلیا نیست ولی باز هم نعمته. و مهم تر از همه بهم فرصت داد دوباره ساختن رو یاد بگیرم و دیگه ازش نترسم. “

۸- پارسوآ:
پارسوآ هم از جمله کسانی هست که خودش بعد از خواندن این متن احساسات حدود ۱۸ ماه پیش یعنی روز های آخر قبل از مهاجرت و احساس اکنون که بیشتر از یک سال و نیم از مهاجرتش میگذرد را برای من نوشت.

احساس آن روزها: خیلی دلم نمی‌خواست بیام. راضی بودم از هرچیزی که داشتم و نداشتم. فکر نمی‌کنم هیچ‌کدوم از هم‌دوره‌ای‌هام اندازه‌ی من شریف یا تهران رو دوست داشتن. اومدنم اون موقع بیشتر یک تصمیم منطقی بود: اگر قراره برای فرار از سربازی درس بخونم خب پس برم همون تو آمریکا بخونم. حقیقتش ذره‌ای شوق و علاقه نداشتم برای رفتن. یک مقدار دورنمای مستقل زندگی کردن برام جذاب بود شاید ولی در عین حال با توجه به شناختم از خودم نگران این بودم که چطور می‌تونم دوست پیدا کنم. خیلی رفتنم یهویی شد، درست حسابی خدافظی‌هامو نکردم. بعضیا رو اصن ندیدم و به اونایی که دیدم نگفتم چقدر دلم تنگ می‌شه، شاید اون موقع اصن نمی‌فهمیدم. دیدم سوار هواپیام یهو و دیگه راه برگشتی نیست. بدترین لحظه‌ی عمرم بود.”

۱۸ ماه بعد: “بز همون اول رفتم عضو بورد انجمن دانشجوهای ایرانی دانشگاهمون شدم که حداقل همه رو بتونم سطحی بشناسم تا طی زمان یواش یواش با یه سری نزدیک‌تر شم. موقع لیسانس کلی سر دوستیام با بقیه ریده بودم و می‌خواستم حالا که دارم از صفر شروع می‌کنم این چیزها دیگه تکرار نشه. بعد ۶-۷ ماه تازه یه اتفاقایی شروع کرد به افتادن. ماشین که خریدم دیگه راحت‌تر این‌ور اون‌ور می‌رفتم و کمک کرد دوستای بیشتری پیدا کنم و محیط رو بهتر بشناسم. دانشگاهم رو خیلی دوست نداشتم از اولش. تقریبا خاطره‌ای جز کار کردن توش ندارم. بر خلاف شریف که از بار اول که قدم گذاشتم توش عاشقش بودم، دیویس برام جای فراموش‌شدنی‌ایه. شاید چون به اقتضای سیستم دکترا خیلی فرصت نمی‌شه تو سر و کله‌ی هم بزنیم صبح تا شب و باید بشینیم تو لب‌هامون مرزهای علم رو جا‌به‌جا کنیم. شاید باید قبول کرد که بزرگ شدیم و دوران یه چیزهایی گذشته.
الان دیگه تقریبا عادت کردم. اونقدر که گاهی مغزم به اشتباه فکر می‌کنه که اصن تو تهرانم و همه چیز یادآور زمان و مکان دیگه‌ای می‌شه. من راستش همیشه انقدر تو فکر بودم که می‌تونم بگم خیلی حضور فیزیکی نداشتم تو محیط. الانم همونه، حتی بیشتر و در کنارش هزار جور سانتی‌مانتالیسم و نوستالژی هم اضافه شده. به نظرم نمیاد چندان از نظر سلامت روانی تجربه‌ی مثبتی بوده باشه تا به حال. نمی‌دونم واقعا چقدر رشد کردم طی این یه سال و نیم. یه سری چیزهای جدید رو تجربه کردم و یه سری مهارت‌ها رو یاد گرفتم به اجبار ولی در نهایت هنوز همون آدم قبلی‌ام، همون‌قدر غرق در خودم و افکار الکیم و همونقدر جدا از همه چیز و همه کس. دلم بیشتر از هرچیزی برای تهران تنگ شده و فکر کردن به خاطرات گذشته به خصوص دوره‌ی لیسانسم جزو معدود چیزاییه که همیشه خوشحالم می‌کنه هر چند اونقدر دور از دسترسن که دیگه دارن معنیشون رو از دست می‌دن، به سرم می‌زنه که تا هنوز یه چیزایی یادمه باید برگردم یه بار. نمی‌دونم درنهایت دلم می‌خواد اینجا ساکن شم یا برگردم ایران، دکترا رو بگیرم یا با مستر دنبال کار بگردم. خیلی اصن معلوم نیست اوضاع سیاسی کدوم رو اجازه می‌ده. اصن چی می‌خوام یا چه حسی دارم. با خودم قرار گذاشتم تا اون موقعی که یه سفر برگردم باید آدم متفاوتی شده باشم، رها از تمام فکرها و ترس‌هایی که باعث شدن تا الان عمیق‌ترین خواسته‌هام همیشه در حد یه سری خیال و حسرت بمونن و آماده برای اینکه زندگی کنم مثل بقیه. تا الان که به نظرم فرقی نکردم. “

۹- مرضیه:

احساس آن روزها: خیلی خیلی می‌ترسم. من یه شخصی‌ام که هر کی میخواد یه مثال از آدم وابسته بزنه، منو مثال می‌زنه. واسه اولین بار تو زندگیم ۵ سال پیش بود که تنها اومدم تهران واسه دانشگاه، تنهایی زندگی کردم، دور از خانواده. هر دفعه هنوز که هنوزه میرم خونه واسه آخر هفته‌ها، سختمه دل بکنم از خونه و برگردم تهران. ولی این یکی دیگه فرق داره، باید برم یه جایی که واقعا هر جور حساب میکنم آدمایی که باید، دورم نیستن. خیلی ترسناکه واسه من وابسته ….
خیلی هم ناراحتم. فکرهای زیادی تو ذهنم هی بهم میگن ولش کن، نمیخواد به این مسیری که انتخاب کردی، ادامه بدی. هی اینا تو ذهنمه که باید بمونم اینجا پیش مامانم و داداشم. میدونم اگه برم دیگه عملا هیچ وقت نمیتونم خیلی زیاد ببینمشون. هر وقتم ببینمشون همش ناراحت خواهم بود. می‌دونم اگه برم همش ناراحتم، همش دلم پیششونه.
ولی از یه طرف، می‌بینم کسایی که موندن و دارن روز به روز تلاششونو می‌کنن که برن، می‌بینم آدمایی رو که خیلی راحت زندگی عالی رو واسه خودشون تو غیر ایران درست کردن. همه این آدما میگن باید بری، بجنگی با این احساساتت، بجنگی تا بتونی زندگی کنی. منم در نهایت تسلیم این افکار شدم….”

۶ ماه بعد: “هنوز که هنوزه نتونستم عادت کنم به نبودن خانواده کنارم، به نبودن مامان و داداشم، به نبودن همه آدمایی که خالصانه دوستشون داشتم. جایگزینی واسشون پیدا نمیشه. حتی یه دفعه هم رفتم ایران. ولی واقعا از ناراحتیام کم نکرد. حسم درست بود. از روزی که رسیدم همش تو ذهنم بود سه هفته دیگه برمی‌گردم. نمیتونم بگم بهم خوش نگذشت ولی بهم حال نداد.
مجبورم این ناراحتی‌هارو تحمل کنم. اگه از این حس‌ها بگذرم، اینجا واقعا زندگی راحتتره واسم. همه چی با یه تلاش مناسب به دست میاد. از خونه و ماشین گرفته تا غذا و وسیله بازی و …. اینجا ایرانی خیلی زیاده واسه همین هیچ وقت حس نکردم خیلی از ایران دورم. دوستای ایرانی جدید پیدا کردم که اکثر وقتمو با اونا می‌گذرونم. ولی خب بازم یه چیزایی کمه، دوستای قبلیم خیلی بیشتر شبیه من بودن ولی خب کاری نمیشه کرد، جدایی بد دردیه. روز به روز امیدوارترم به این بالاخره یه روز کارام کم میشه و میرم پیش دوستای قبلی که خوش بگذره.
در کل که فکر میکنم تجربه جالبیه، حتی خوبه تا یه حدی ولی خب هر چیزی سختی‌های خودشو داره دیگه.”

۱۰- ندا:

احساس آن روزها: یه چیزایی ناراحت و نگرانم می‌کرد ولی حس خوشحالی غالب بود. من حتی از اینکه ۲۰ ساعت تو راه قرار بود باشم و دو سری هواپیما سوار شم هم خوشحال بودم. قبلش از تو گوگل مپ جاهای تفریحی و دیدنی رو سرچ می‌کردم. حتی دوری از دوستام و خانواده هم یه فرصت جدید می‌دیدم که بایاس‌های ذهنیم رو درست کنم. خلاصه که حس‌های دلتنگی که به همون اندازه‌ی عادی داشتم رو بذارم کنار واقعا خوشحال بودم.

۶ ماه بعد: “هفته‌ی اول اندازه‌ی ۱ سال پیر شدم :دی فهمیدم که زحمت کشیدم که فکر کردم دنبال مال دنیا نیستم وقتی همیشه داشتمش. هی یادم اومد چه قد همیشه بحث می‌کردم مگه مستاجری چیه که آدما می‌خوان برا خودشون باشه همه‌ چی. اما فهمیدم خیلی ضعیف‌تر از اینام. با اینکه ۵ سالی که تهران بودم اکثر کارام رو تنهایی انجام دادم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم کار خاصی دارم انجام می‌دم و برام خیلی عادی بودن. اما اینجا یهو یه احساس ضعیفی افتاد تو جونم که هر کار کوچیک که می‌کردم فکر میکردم کوه کندم. هر یک دقیقه به اندازه‌ی ۱۰ دقیقه طول میکشید که بگذره برام. و بدتر از همه حق خودم می‌دونستم اون ضعیفی رو و خوب‌تر از همه که فهمیدم دیگه نباید حق خودم بدونم. یواش یواش که توقعم رو از خودم بالا بردم خیلی چیزا بهتر شد اینکه میگم بهتر شد باید بگم منظورم رو که چی بهتر شد راجع به چی حرف می‌زنم؟ بعضی موقع‌ها خودم هم واقعا نمی‌دونم روزای مختلف هم تعریف‌های مختلف ازش تو ذهنم میاد اما الان بخوام بگم اصلی‌ترین دلیل خوشحالیم اینه که ترس‌هام خیلی کم شده. اگه قبلا از رو چشم و دل سیری فکر میکردم بدون احساس مالکیت و دارایی میشه نجات پیدا کرد الان بدون اون دوباره اون اعتقاد رو دارم. اگه قبلا به خانواده و دوستام احساس وابستگی داشتم الان به جاش دوست داشتن و ستایششون بیشتر از قبل مونده. (وابستگی ۰ نشده کمتر شده!) اینا چه ربطی به ترس داره؟ ترس همیشه ترس از دست دادن هست من واقعا هیچوقت تو زندگیم انقدر ذهنم آزاد از وابستگی نبوده و این احساس خوبی بهم میده الان. این آزادی از وابستگی بهم اجازه میده احساساتم رو درست‌تر درک کنم که باز هم چیز ارزشمند و کمک‌کننده‌ای هست برام. بخوام مثال بزنم در مورد درک احساسات مثلا ۶ ماه پیش اگه یه روز تکلیف هام زیاد بود خسته بودم یه رفتار عجیب از یکی دور و برم میدیدم مغزم ضعیف می‌شد توجیه‌های بی ربط می‌کرد یاد یه خاطره‌ی خوب از گذشته میفتاد کل اتفا‌ق‌های ناخوشایند روز رو با اون خاطره‌ی خوب مقایسه می‌کرد و خوشبختی رو گروی چیزهایی میدونست که شاید هیچوقت وجود واقعی نداشتن فقط فراموشی باعث میشد فکر کنم بودن. اما الان با کلی معیار که از خودم شناختم میتونم احساساتم رو درست‌تر و واقعی‌تر بسنجم و سریع راه حل پیدا کنم. برای ته‌بندی یه جورایی اگه جنس خوشحالیم قبلا مثل خوردن کلی غذای خوشمزه تو طول روز بود الان مثل خوردن یه خوراکی خیلی خوشمزه مثل حلوا موقع افطار هست. قطعا این سوال پیش میاد که کدوم حالا بهتره؟ اینم نمیدونم اما الان میگم دومی.

۱۱- سیاوش:

محل عکس: خیابان ولی‌عصر٬ پله سوم. عکاس: کیمیا نیک

احساس آن روزها: در گوشه‌ای از دفتر خاطرات خود نوشته‌ام که “این روزها در هر جمعی که هستم٬ هر لحظه‌ای که به من خوش می‌گذرد و حال خوب دارم حتی اگر از وقوع اتفاقات ساده‌ای مثل صدای باران پشت پنجره اتاقم یا رانندگی در شب با آهنگ مورد علاقه‌ام باشد را ثبت می‌کنم چون حسی در درونم به من می‌گوید این اتفاقات دیگر تکرار نخواهند شد.” به نظرم همین چند خط دلتنگی و اضطراب مرا پیش از رفتن به طور واضح نشان می‌دهند. قبل از رفتن خیلی به همه‌ی جوانب زندگی‌ام در اینجا فکر نمی‌کردم. به درس و دکتری و سختی‌های پیش رو ام خیلی فکر نمی‌کردم و هر موقع مادرم از من می‌پرسید حالا آنجا چه کار می‌کنی با خنده بسیار می‌گفتم “بابا من خفنم” و روحیه خوبی داشتم٬ ته دلم کمی استرس برای فضا و فیلد جدید را داشتم. به بهروز(شخص شماره۴) خیلی مطمئن بودم، یعنی فکر می‌کردم یک آدم خیلی شبیه من در تفریح و رفاقت همراهم هست. یادم هست یک شب با مرتضی رفته بودیم کوی فراز و من داشتم با شوق بسیار زیاد از سن دیگو و این که تنها نیستم و حداقل از آن همه دوست یکی از آن‌ها را با خودم برداشته و به سن‌دیگو می‌برم و این سختی‌های محیط جدید را برایم نصف می‌کند. در آن موقع مرتضی حرفی به من زد که اولش از شنیدن آن کمی ناراحت شدم ولی الان کمی با آن موافق هستم. رفتار آدم‌ها وابستگی بسیار زیادی به شرایط محیطی که در آن زندگی می‌کنند دارد و آدم‌ها در شرایط جدید می‌توانند شخصیت جدیدی به خود بگیرند. این تغییر می‌تواند در شما رخ بدهد یا در دوستان و همراهانتان. احساس دیگه که در آن روزها داشتم نوعی خود گول زدن بود. یعنی بدی‌های ایران برایم برجسته می‌شد. مثلا وقتی در عرض چند روز دلار گران می‌شد با خود می‌گفتم: “ببین اینجا جای موندن نیست”. توی ترافیک پدرم در میآمد٬ دزد به ماشینم می‌زد هر روز و هروز که گذر می‌کرد تحقق بخشیدن به خواسته‌هام سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد و حرفی که من در مقابل این اتفاقات با خودم می‌زدم این بود که “اینجا جای موندن نیست. خوبه که من دارم میرم.” این افکار و احساس‌ها باعث می‌شد که از امریکا و جایی که دارم می‌رم برای خودم بهشت بسازم. حس دیگری هم که داشتم خوشحالی بود. حس می‌کردم در موقعیتی قرار گرفته‌ام که خیلی دیگر از آدم‌های هم سن من حسرتش را می‌خورند و دارند تمام تلاششان را برای رسیدن به این موفعیت می‌کنند ولی من همین الان به آن رسیدم و تمام تلاش‌هایم به نتیجه رسیده. البته این را هم بگویم حرف‌های فامیل و دوستان در به وجود آمدن این احساس بی تاثیر نیستند. به طول خلاصه دل‌تنگ و ناراحت تمام آن‌هایی بودم که پیدایشان کردم٬ زندگی‌شان کردم. به زندگی‌‌ام معنا دادند و در کنارشان سیاوش واقعی بودم. آدم‌هایی که الان غیب شده‌اند و رفته اند جایی درون خاطره و ذهن من و هر از چندگاهی به کابوس‌های شبانه من میآیند و آن را به خوابی شیرین تبدیل می‌کنند. خوشحال بودم از به ثمر رسیدن تلاش‌هایم و پر از انگیزه و حس مثبت نسبت به محیط جدید بودم و خودم را برای تجربه‌های جذاب و جدید آماده کرده بودم.

۶ ماه بعد: “روزهای اولی که اینجا بودم شرایط و محیط برایم جذاب و هیجان‌انگیز بود و بیشتر تمام زیبایی‌های که قبلا همه از اینجا میگفتند را می‌دیدم. پر از انگیزه‌ برای زندگی مستقل٬ شروع زندگی جدید و آشنایی با آدم‌های جدید بودم. اما فقط و فقط دو ماه نیاز بود تا حس بکنم به اینجا تعلق ندارم. چشمانم بسته بود٬ خواب بودم٬ خواب می‌دیدم. تصاویر گنگی به یادم هست. درکنارشان بودم. همان‌هایی که زندگی‌ام با آن‌ها معنا داشت. می‌خندیدیم و شاد بودیم. آخ که چفدر خواب شیرینی بود و آخ که چقدر دلم برایتان تنگ است. از خواب پریدم٬ ساعت ۴ نمیشه شب و فقط چند لحظه طول کشید تا بفهمم کجا هستم و فاصه‌ام با آن‌ها چقدر است. دنیا بر سر‌ آدم خراب می‌شود. از همان روز‌ها بود که حالم بد بود. آخر آدمی به فرد می‌میرد و تنها به جمع است که معنا دارد و من قدر جمعم را ندانسته بودم و جمع را از دست داده بودم. من قبل از آمدن به اینجا فکر می‌کردم مبین٬ نگار٬ هادی و مرضیه افند هستند و زیاد می‌بینمشان و آن موقع فهمیدم که پیدا کردن وقت خالی مشترک بین دوستان تقریبا کاری محال است و دوستان خودم را هم تقریبا از دست رفته می‌دیدم. مشکل دیگری که اینجا بود و هست آدم بزرگ بودن است. مهاجرت هر کاری با من نکرد حداقل مرا بزرگ(شاید هم پیر) کرد و داشتن آن دوستی خوب و صمیمی با آدم‌بزرگ‌ها تقریبا ناممکن بود. اگر بخواهم حس الانم را بنویسم٬ حس یک تن فروش را دارم که خودش را به کشوری که او را زندانی کرده فروخته. زندانی که بسیار مجلل و همچون قصر است و من توانایی پیشرفت بسیار در این زندان را دارم. اما هر چقدر هم در این زندان پیشرفت کنم احساس تعلقی به اینجا نخواهم داشت. مشکل دیگری که دارم با زندان‌بان است که هر روز مرا محدود‌تر می‌کند. اجازه نمی‌دهد به پیش خانواده و دوستان خود بروم و من در مقابل این رفتار او فقط می‌گویم چشم. هر چه شما بگویید فقط بگذارید من در این زندان بمانم. بگذارید پیشرفت کنم. حال من اینجا خیلی بدتر است. کم کم دارد خیلی چیزها از یادم می‌روند. کم کم خوشحال بودن در جمع را دارم از یاد می‌برم. دارم دوستانم را از یاد می‌برم و از یاد می‌روم. می‌ترسم اگر بیشتر از دوسال آنها را نبینم دیگر حرف مشترکی بینمان نباشد و نتوانیم بیشتر از ۵ دقیقه حرف بزنیم. زندگی اینجا خیلی تنهاتر٬ غمگین‌تر و آدم بزرگ‌تر است و تنها امید به آینده‌ست که مرا سرپا نگه می‌دارد.
یه جایی توی فیلم Green Mile جان کافی می‌گه : “من خسته ام رییس! خسته از این راه! مثل یه پرستو که توی بارون باشه!”

پ.ن: نفر آخر این لیست خودم هستم که حرفامو بعدش مینویسم.
پ.ن۲: نگار و فرنوش هم جز آدم هایی بودند که ازشون عکس گرفتم ولی متاسفانه هیچ گونه همکاری ای باهام در نوشتن احساساتشون نکردن و مجبور شدم بدون اونا این پست را بنویسم.
پ.ن۳: اگه تجربه ی مشابهی داشتید و دوست دارید اضافه بشه٬ خوشحال میشم تجربتون را واسم بنویسید و به ایمیلم siavash.raisi (جیمیل) بفرستید.

رنگ: رنگ آدمایی که تلاش کردن نقابشون رو بردارن و صادقانه از احساساتشون حرف بزنن٬ برای من میشه رنگ آب٬ بدون رنگ٬ شفاف

دو و چهار

دو و  چهار، اول بازی توی تخته نرد تاس خوبی حساب می‌شه، خیلی کارها می‌شه باهاش انجام داد. می‌شه یه خونه بست، می‌شه ریسک سردر بستن رو انجام داد یا ۲ و ۴ از بالا بازی بکنی. اما برعکسش، ۲ و ۳ اصلا تاس خوبی برای شروع بازی نیست، تقریبا بازی یکتایی داری. منم الان بیست و چهار سالم تمام شده و توی این بازی دو و چهار آوردم. بچه‌تر که بودم، مثلا اون موقع‌هایی که ۱۰ سالم بود٬ همیشه فکر می‌کردم که روز تولدم باید روز شگفت انگیزی باشه٬ باید حتما اتفاق عجیب و خارق‌العاده‌ای واسم توش بیوفته چون که تولدمه و اگه یه روز کاملا عادی رو سپری می‌کردم تهش ناراحت بودم و حتی گریه می‌کردم. بعد روز تولد مامان و بابام رو که بهشون تبریک میگفتم٬ می‌دیدم که حتی حواسشون نبوده اون روز تولدشون بوده و حواسشون به تولدشون نبوده. اینجا بود که پر از تعجب میشدم٬ اصلا برام قابل درک نبود همچین رفتاری٬ فراموش کردن تولدت و مهم نبودنش برات٬ گم شدن توی روزمرگی و بی اهمیت شدن روزها. اما الان که سنم رفته بالا٬ یکم دغدغه دار شدم و  خودم هم دچار روزمرگی و تکرار شدم حال اون موقع مامان بابامو درک میکنم و بهشون حق میدم اما در مورد خودم باید تمام تلاشمو بکنم دچار اون روزمرگی و بی انگیزگی نشم. حالم خوبه ولی همیشه از بالا رفتن سن می‌ترسیدم. یعنی از بزرگ شدن، بیشتر شبیه آدم بزرگ‌ها شدن،‌منطقی فکر کردن، کمتر ریسک کردن و هر چیزی که مربوط به آدم بزرگ‌هاست می‌ترسیدم. هیچ وقت دوست نداشتم شبیه آدم بزرگ‌ها باشم و از بزرگ بودن فراری بودم و هستم. همیشه فکر می‌کردم که بین ۱۸ تا ۲۸ سالگی آدم شور و شوق همه‌چیز رو داره و بعد از اون دیگه انرژی و شورش رو از دست میده. همیشه از ۳۰ سالگی ترسیدم و می‌ترسم. ترس از این که ااااااا نکنه ۳۰ سالم بشه و از بهترین و پرشوق‌ترین دوران زندگیم لذت نبرده باشم، نکنه تهش که ۳۰ سالم شد افسوس بخورم، نکنه در ۳۰ سالگی تبدیل به آدم بزرگی بشم که شور و شوقشو سرکوب کرده و الان که فهمیده کارش اشتباه بوده شور و انرژی‌ای واسش باقی نمونده باشه. اما خب مساله اینه که الان از وقتی اینجا اومدم، از وقتی مسیولیت کل زندگیم با خودم شده و به عبارتی مستفل شدم، حس می‌کنم خیلی بزرگ شدم، عاقل شدم،‌ حرکاتم سنجیده شده و …

همونطور که قبلا هم گفتم این‌ها چیزهای بدی نیستن و از رسیدن بهشون خوشحالم اما حس می‌کنم الان نه! یادشون بگیر ولی الان زوده! اگه وارد این پروسه بشم دیگه خودم نیستم و می‌شم یه آدم دیگه. عاقل بودن خوبه، بزرگ شدن خوبه ولی الان نه! فرنوش تو کارت پستال یادگاری‌ای که بهم داده نوشته که “پر نشاط و پر امید و پر انگیزه‌ترین آدم که شوق به زندگی داره و همیشه در جهت شادی و خوشی قدم بر میٔ‌داره”. حرفاشو قبول دارم، من همیشه تو زندگیم امید داشتم، تیمم دو تا گل عقبه امید دارم تو سه دقیقه بتونیم دو تاگل بزنیم، داریم شلم بازی می‌کنیم و توی دستم هیچی نیست ولی می‌خونم و امیدم به زمینه، یعنی میخوام کلا بگم امید داشتم. پر نشاط‌ هم بودم، سعی می‌کردم همیشه قشنگی‌ها رو ببینم و ازشون لذت ببرم، به موقعش دیوونه هم بودم و دیوونگی می‌کردم، ولی الآن، از وقتی اومدم اینجا حس می‌کنم زندگی و نوع زندگی کردنم جوری شده و من دارم به سمتی میرم که به زودی زود شور و نشاطم می‌میرن. آخرین باری که با خنده و کلی ذوق و شوق رفتم به همه بگم خنگا پاشید برم اینور اونور یادم نمیاد. همه آدم‌های اینجا آدم بزرگن، همه عاقل همه منطقی همه آینده‌نگر، اینجا دیوونه کم هست یا شایدم اصلا نیست ولی خب شما که می‌دونید دنیای دیوونه‌ها از همه قشنگه. بعدش همه هم میدونیم که این محیط و جمع چقدر روی آدم تاثیر میذارن. بذار با خودم صادق باشم، وضعیت الانم رو دوست ندارم حالا هرچقدرم واسه رسیدن به اینجا تلاش کرده باشم.

می‌خوام با این دو و چاری که دارم ریسک بکنم، تلاش بکنم سر در رو ببندم، بازی منطقی الان کار من نیست،‌الان موقع ریسک و خطر کردنه،‌ می‌خوام از فردا دوباره بشم همون آدم پر از ذوق و شوق قبلی که دوباره قشنگیارو می‌بینه، همه‌ش چسناله می‌کنه ولی تهش پر از امیده و امید داره. می‌خوام از فردا دوباره آدم بزرگ نباشم، برم قاطی دیوونه‌ها.

می‌دونی از وقتی اومدم اینجا خیلی لذتی نبردم از زندگی، یا همش توی گذشته بودم یا در حال غر زدن از وضع الان ولی خب اینجوری دیگه نمی‌شه، می‌خوام شروع کنم لذت بردن از شرایط الان. یعنی درسته که شرایط الانو دوست ندارم و همه‌ش دارم به خودم می‌گم گذشته چقدر بهتر بود چقدر بهتر بود اما تو گذشته موندن مثل تو زندان محبوس شدنه، تهش می‌پوسی. باید به خودم به قبولونم که بر طبق یک سری از تصمیم‌ها من الان اینجام و مهم اینه که یاد بگیرم اینجا هم شاد باشم و حال خودمو خوب کنم ولی ولی ولی دوتا چمدونم رو یادم نره، هر موقع حس کردم اینجا دیگه بسه دوتا چمدونم رو بردارم و خداحافظی کنم.

رنگ : رنگ شور و شوق به زندگی، آبی آسمونی

آن‌چه گذشت

تقریبا چهار ماهی هست که اینجا هستم و ترم اول به پایان رسیده و فرصت خوبیست برای  مرور آن‌چه گذشت و آن‌چه به دست آوردم و آن‌چه از دست داده‌ام. در چهار ماه گذشته لحظات ضد و نقیض بسیار بود. لحظاتی که چشمانم را می‌بستم و فقط وفقط و فقط می‌خواستم وقتی آن‌ها را باز می‌کنم در ایران در کنار خانواده و دوستانم می‌بودم٬ لحظاتی که عکس دوستانم در ایران را می‌دیدم و دلم بسیار می‌گرفت و هفت جد و آباد خودم نفرین می‌فرستادم که چرا به این‌جا آمده‌ام؟! با خودم می‌گفتم مگر زندگی تو چه چیزی کم داشت که چنین تصمیمی گرفتی؟! لحظاتی که دلم به شدت می‌گرفت و وقتی اطرافیانم را نگاه می‌کردم کسی را مناسب را  مناسب درد و دل نمی‌دیدم٬ مکانی را متاسب حرف زدن پیدا نمی‌‌کردم و هم صحبت‌هایم ۱۲ ساعت اختلاف زمان و حدود یک قطر کره زمین با من فاصله داشتند و احتمالا داشتند یا خودشان را برای صبح اول هفته آماده میکردند یا در خواب ناز بودند و من احساس تنهایی مطلق می‌کردم. اما برعکس٬ لحظاتی هم بود که خوشحال بودم. دوستان جدید داشتم٬ تجربه‌های جدید داشتم٬ احساس استقلال می‌کردم و در کل بسیار راضی بودم. اما برآیند این‌ها چه می‌شود؟

همیشه به خودم و به همه گفتم که آمده‌ام این‌جا که تجربه بکنم و حالا که فکر می‌کنم تجربه‌های ارزشمندی به دست آورده‌ام که ارزشش را داشت. حس می‌کنم بزرگتر شده‌ام و توانایی‌های جدیدی به دست آورده‌ام. من همیشه هر وفت به شوخی صحبت از اردواج می‌شد می‌گفتم  که من از پس خودم بر نمی‌آیم چه برسد مسئولیت یک نفر دیگر را هم بر عهده بگیرم! اما حالا فکر می‌کنم می‌توانم از پس خودم بر بیایم. می‌تواتم در جمع‌های جدید بروم٬ خودم را نشان بدهم٬ دوست‌های جدید پیدا بکنم٬ حرفم را بزنم. می‌توانم آش‌پزی بکنم٬ احساساتم را کنترل بکنم. بعضی وقت‌ها می‌نشینم و عکس‌های گذشته را نگاه می‌کنم و زار زار گریه می‌کنم٬ چون احساس می‌کنم نیاز به سبک شدن دارم. بعضی وقت‌ها هم اگه احساس بکنم کرخت شده‌ام می‌توانم به تنهایی برای خودم تفریح پیدا کنم و خودم را سرگرم کنم.

توانستم با دیگر آدم‌ها فارغ از ملیت٬ جنسیت و نژاد دوست بشم٬ نژاد پرستی را به دیدم و تجربه کردم و می‌دانم که چیست. احساس می‌کنم که به انسان کامل‌تر و پخته‌تری تبدیل شده‌ام و از این خوشحالم. هنوز تجارب من این‌جا تمام نشده و هنوز چیز‌هایی هستند که باید تجربه‌شان بکنم تا به انسان کامل‌تری تبدیل بشوم و البته باید در نظر بگیرم که هزینه پرداخت شده برای این تجارب نسبت به هزینه‌ چیزهایی که از دست می‌دهم بیارزد. باید حواسم باشد که خانواده‌مان کاغذی نشود٬ از آن خانواده‌هایی که برای تو خلاصه می‌شوند به چند تا قاب عکس در اتاق‌های مختلف خانه.

“خیلی از آن‌ها که رفته‌اند در واقع هنوز اینجایند و خیلی از آن‌ها که نرفته‌اند در واقع رفته‌اند.”

 

رنگ: زرد قناری.

 

 

سلام خارج

یادتان که هست؟ گفتم می‌آیم که تجربه کنم. الان حدودی ۳۸ روزی هست که به اینجا آمده‌ام٬ ولی این مدت اینقدر برایم طولانی گذشته که حس می‌کنم دو سال از آن گذشته است. تجربه‌های جدید٬ آدم‌های جدید٬ محیط جدید و چالش‌های جدید. روزهای اول برایم به سختی گذشت. از آن همه دوست و دوستی و رفاقت و لحظه‌‌های خوش تنها توانستم چندتا عکس کوچک ۱۰*۱۸ و حرف‌ها و خنده‌های پشت اسکایپ را با خود به اینجا بیاورم. در روزهای اول نبودنشان بیش از هر موقع دیگری اذیتم می‌کرد. شهرکرد٬ تهران٬ ایران و تمام جاهایی که خودم را متعلق به آن جا می‌دانم را رها کردم و آمده‌ام به اینجا٬ جایی که هیچ احساس تعلقی به آن ندارم. راجع به مادر و پدر و خانواده هم حرفی نمیزنم که فکر کردن به نبودنشان چنان قلبم را فسرده می‌کند که گویی می‌خواهم چشمانم را ببندم و بعد از آن همه چیز تمام شود.

اما خب نباید هدف اصلی‌ام را فراموش کنم. برای انجام کارهایی به اینجا آمده‌ام. آمده‌ام تا تجربه کنم و با چیزهای جدید آشنا شوم و اگر روزی حس کنم که دیگر بس است و چیز جدیدی برای تجربه کردن در اینجا برایم نمانده است٬ همان طور که یک روز توانستم چمدانم را ببندم و از ایران به اینجا بیایم٬ چمدانم را خواهم بست و از اینجا می‌روم. اول پاسخ سوال‌هایی که در پست قبل برای خودم نوشته ام را می‌دهم.

اول این که جناب اخوان شما راست می‌گفتی٬ آسمان همه جا آبیست و هیچ جا با جای دیگری فرق ندارد. احترام در اینجا وجود دارد اما بی احترامی هم هست. اینجا همه در ظاهر خوب هستند اما خوب بودنشان به خاطر قوانین و جریمه‌های سختشان است. همه خیلی خوب رانندگی می‌کنند٬ عابرهای. پیاده همیشه منتظر سبز شدن چراغ مربوط به خودشان هستند تا از خیابان عبور کنند٬ در کارهای اداری همه با روی خوش با تو برخورد میکنند و … اما تمامی این‌ها به خاطر قوانین و جرایم است و مثلا جایی که پلیس و دوربینی نباشد می‌توان روی دیگر این آدم‌های خوش برخورد را دید. به طور خلاصه بگویم: رفتار صحیح‌تر نتیجه قوانین و جرایم سنگین‌تر است. البته این را هم بگویم که همانند ما نژادپرست نیستند و من در این یک ماه ذره‌ای رفتار بد از آن‌ها ندیدم. از وقتی به اینجا آمده‌ام کارهایم با برنامه‌تر شده و برای تمام روزهای هفته‌ام برنامه دارم. چون محیط جدیده باید دوباره خودم را به خودم اثبات کنم و همین انگیزه کافی برای حرکت رو به جلو را به من می‌دهد. در مورد استقلال چون هنوز فاندی نگرفته‌ام حس استقلال ندارم. اما در مورد دکتر دوست داشتنی٬ بیشتر حس می‌کنم دکتر را گم کرده تا پیدا (زبان فارسی به فارسی محاوره تغییر پیدا می‌کند).

میدونی از وقتی اومدیم اینجا همه چیز از اول ریست شد٬ همه جیز رو باید دوباره از صفر شروع کنم. خیلی ترسی از صفر شروع کردن ندارم دو یا سه بار قبلا توی زندگیم همین کار رو انجام دادم و توی این موقعیت بودم٬ چه اول ابتدایی٬ چه اول راهنمایی و مدسه جدید و ترم اول دانشگاه. توی تمام این موقعیت ها من از اول شروع کردم و توی همشون هم به چیزی که میخواستم رسیدم٬ پس به نظرم اینجا هم میشه. اما چیزی که هست اینه که الان دیگه خستم٬‌ دیگه حوصله شروع دوباره رو ندارم٬‌ دیگه حوصلم نمیشه برم با همه‌ی آدما معاشرت کنم. فقط دوست دارم چندتایی مثل خودم پیدا کنم و باهاشون راحت باشم. دیگه حوصلم نمیشه برم فلان کار خفن رو انجام بدم. مثل یه مسابقه دو میمونه که از نفس افتادی یکمی از مسیر رو راه رفتی و الان میخوای دوباره شروع کنی به دویدن. میتونی یه مدتی را بدوی ولی خودت هم میدونی بازم در ادامه مسیر نفست تموم میشه و باید راه بری و هنوز شروع نکرده به دویدن خسته‌ای. من الان توی همچین وضعیتی هستم.

خوبیش اینه که بهروز هست٬ یه نفر که منو خوب میشناسه و درکم میکنه(؟!) و من میتونم باهاش راحت باشم٬ صحبت بکنم و حرف بزنم و جلوش خودم باشم٬ بدون هیچ ماسک و نقابی. اینجا آدمای خوب دیگه‌ام هستن٬ امیر که اگه نبود نمیدونم اون لحظه ای که پامو گذاشتم اینجا چه بلایی به سرم میومد٬ تنها بدون هیچ سیمکارت و اینترنت و کارت اعتباری و ناآشنا به زبان و شهر جدید. سینا که از وقتی دیدمش حس می‌کردم چند سال هست باهاش دوستم و سهند و مهرداد و کاظم که همه جوره هوامون رو داشتن٬ اون قدری که من و بهروز همیشه به خودمون میگیم که سال دیگه ام ما باید این همه مرام رو واسه کسایی که میان اینجا بذاریم و همین قدر خوب باهاش رفتار کنیم. ولی خب یکم طول میکشه باهاشون راحت شم٬ هنوز خودمو سانسور میکنم و ماسک میزنم جلوشون.

یه بار اینجا نوشتم اگه بخوای یه چیزی رو فراموش کنی باید اول به طور کامل به یادش بیاری بعد پاکش کنی ولی من الان میخوام تمام خاطرات خوبمو یادم بیارم ولی به خاطر اینکه نذارم ته ذهنم دفن بشن٬ میخوام از دل تنگم بگم٬ دوست دارم دوباره بشینم تو ماشین سهیل٬ با علی و سجاد و دانیال شروع کنیم سهیلو اذیت کنیم و جوری بخندیم که انگار هیچ غمی تو دنیا وجود نداره٬ انگار نه انگار که داریم روز به روز بزرگتر میشیم و سخت‌تر میتونیم کنار هم جمع بشیم. دلم تنگ شده با مرتضی و ماکان و بچه‌های شرکت ماشینو برداریم بریم ورسک و دوباره شب تو جنگل گم بشیم و از ترس سکته کنیم بعدش بیایم بریم زیر کرسی گرم و نرم بخوابیم یا با ارسلان دوباره ماشینو برداریم بریم تو شهر شروع کنیم مسخره بازی در آوردن و ترمز دستی کشیدن٬ آخرشم شاید چی دیدی این دفعه ماشینو چپ کردیم. دلم تنگ شده دوباره با مامان بابا بشینیم جدول حل بکنیم و اونا هی بگن بپرس و من کله خر بازی در بیارم بگم “نه” میخوام خودم تنهایی حلش کنم ولی تهش موفق نشم و ازشون سوال بپرسم. مامان بابا اینجا ام دارم جدول حل میکنم ولی بدون شما صفایی نداره :(.  دلم تنگ شده واسه اون روز که با فرنوش دوباره بریم سعد آباد عکاسی و کلی راجع به تک فرزند بودنمون حرف بزنیم. با خلب دوباره از کوروش تا خوابگاه رو ۲ نصفه شب پیاده بیایم و کلشو حرف بزنیم. با جلیل و جلال و بچه ها دوباره بشینم مافیا بازی کنم و آخ که چقدر دلم برام مافیاها تنگ شده. اصن دلم میخواد دوباره با بهنام هم خونه باشم و حتی سر چیزای کوچیکم با هم بحثمون بشه ولی بازم با هم همخونه باشیم. دلم تنگ شده باز با فهیمه برم بیرون ولی این دفعه رک و راست قشنگ بهم بگم دوستت دارم حالا بعدش چی میشه و این جور چیزاش اصلا مهم نیست. دلم واسه فرجاد یعنی فرنوش و سجاد ام تنگ شده دوباره به صورت داغون ترین شکل ممکن با هم همگروه بشیم و تا آخرش کل درسای لیسانسو ما سه تا با هم همگروه باشیم و قشنگ ترین خاطره ها رو ثبت کنیم. دوباره ساعت ۱۰ شب کافه جمع بشیم و من دیوونه بگم بیاید نصف شب بریم فیلبند و بریم فیلبند٬ فقط خواهشا مبین دیگه سقوط نکنه. دوباره جام جهانی بشه٬ مهناز گواش بخره صورتامونو رنگ کنیم بعد برد ایرانم بریزیم تو خیابون. دوباره با ساغر بریم سعدآباد عکاسی بکنیم. با یاسمین بریم کت بخرم. با مهتا تصمیم بگیریم ۷ صبح جمعه بریم عمارت مسعودیه و تهش بسته باشه. با احمد بریم تو ترافیک گیر بکنیم آهنگ گوش بدیم و حرف بزنیم. برم رشت دوباره خونه هادی اینا. دوباره ACM بشه و من بشم عکاسش و کلی دوست پیدا کنم. با فایزه بریم اکباتان عکاسی. با سمانه بریم رصد. دلم حتی برای کرو شیرالی ام تنگ شده. با رسا دوباره بشینیم سر تمرینای امنیت و هی چای سیگارش کنیم. دلم برا اون صبونه ته دیگم که باعث شد با نهال و مهدی و اعظم و نرگس و یاسی دوست بشمم تنگ شده. برم پیش امیر دانشگاه تهران و دوباره هی سر به سرش بزارم. دوباره بخوام مینا رو برسونم خونشون٬‌حتی برای اون کوچه تنگ و بیخودشون ام دلم تنگ شده. دلم برای شقایق که فقط یه بار دیدمش ولی میشد الان تهران باشم و هر روز ببینمش تنگ شده٬ دلم برای اون آغوش گرم و صمیمی٬  برای کنسرت لودویکو٬ برای سهند و مهدیس٬ برای کوچه الغریب٬ ناپلونی های تو یخچال و … تنگ شده. نمیدونم دل آدم چیه و چجوریه ولی یه لحظه یه آهنگ گوش میدی٬‌ یه عکس میبینی یا یه فکر میاد تو ذهنت پرت میشی میری میوفتی تو عمق خاطره ها و اون لحظه دل تنگ تریم حالت آدمه.

 

رنگ : رنگ دل تنگی٬‌ رنگ دیدن چند تا عکس قدیمی و گوش داده به یه آهنگ خاطره انگیز٬ رنگ یه آدمی که میدونه دیگه دل تنگی هاش رفع نمیشه٬ رنگ ویزای سینگل٬ سفید

 

پیشنهاد: آزاد از گروه او و دوستانش

پ.ن: خوشحال میشم کامنت بذارید٬ اگه اسمتون اون بالا هست باید کامنت بذارید.

 

 

اتوبوس شب

سلام، نزدیک به یک سالی می‌شه که دیگه چیزی ننوشتم. چیزی ننوشتم چون می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از این همه راه نامعلوم و فکر پریشونِ درون سرم که جوابی براشون نداشتم. ننوشتمشون به امید این که یا خودشون برن دنبال جوابشون یا از ذهنم پاک بشن. راستش این آخریا از فکر کردن به خیلی چیزا می‌ترسیدم. از این که من دقیفا چیم؟ کیم؟ چی می‌خوام یا چی می‌خوام بشم؟ ننوشتمشون تا بیشتر از این نترسم. ننتوشتمشون تا یهو شک نکنم بزنم زیر همه چیز، ولی الان قضیه فرق می‌کنه رفنم جلو و یه سری تصمیم گرفتم. الان منم سیاوش 23 سال و 3 ماهه که تو اتوبوس تنها نشسته داره می‌ره خونه، یه سری انتخاب کرده و می‌خواد بره جلو. تفریبا لیسانسشو اگه اتفاق خاصی نیوفته تموم کرده و داره خودشو گول می‌زنه که از یکی از خفن ترین دانشگاهای ایران مدرک گرفته و خفنه،  ولی خودشم می‌دونه که نیست.

می‌گن آدما کارایی که بین بیست تا سی سالگیشون انجام می‌دن آیندشونو معلوم می‌کنه، با این فرض به خودش می‌گه یک سوم از این ده سال رفت و تو این زمان به جاهای خوبی رسیدم، اما باز بعد از یه نفس عمیق یادش میاد که هنوز نمی‌دونه چی از زندگیش می‌خواد. تصمیم گرفت بره خارج، بره خارج درس بخونه و پیشرفت کنه ولی بازم خودش ته قبلش می‌دونه که خارج و درس و پیشرفت و اینا همه بهونن مشکل اینه که هنوز نمی‌دونه چی می‌خواد. تصمیم گرفت بره خارج یعنی مامان باباشو تنها بذاره، مامان بابایی که سنشون داره می‌ره بالا و به جبر زمانه دارن پیر می‌شن، مامان بابایی که جز اون کسی رو ندارن و همه امیدشون به پسرشونه. بابایی که اگه توی 24 سالگی بهش بگم دوباره کرون عود کرده و دلم درد می‌کنه شب خوابش نمیره، بابایی که وفتی فهمید پسرش پذیرش گرفته و قضیه رفتنش جدی جدی شده، دلش هُری ریخت پایین و فرداش غذا نخورد. داره می‌ره خارج و مامانی رو تنها می‌ذاره که هرچقدرم بگه هر چی واست بهتره همون اتفاق بیوفته ولی وقتی به رفتن فکر می‌کنه اشکش در میاد. تصمیم گرفت بره و دوستایی که ارزشمند ترین چیزش تو این روزا هستن رو با کلی خاطره تنها بزاره. با در نظر گرفتن همهه‌ی اینا سیاوش چشماشو بست و صورت مساله رو پاک کرد و توی سنگدل ترین حالتش تصمیم گرفت که بره. تصمیم گرفت که بره و خونواده و  دوستاشو، همشونو با هم ترک کنه، هر چقدرم مقطعی اما ترک بکنه.

“رفتن”، حالا که بهش فکر می‌کنم ذات رفتن چیز جالبیه. آدما یه روز صبح از خواب بیدار می‌شن، قلب و خاطره هاشون رو چند تیکه میکنن و هر کدومو یه جایی پیش یه نفری جا می‌ذارن بعدش یه چمدون پر از خاطره بد و خوب برمی‌دارن و می‌رن و البته این قابلیت رو دارن که تا ابد با اون خاطره ها زندگی کنن. مثلا من خودم می‌تونم با خاطره‌های بچگیم توی خونه قدیمی‌مون، با با توپ بازیام با مامان، با صدای رادیو بابا، با فوتبالای تو کوچه، با خنده‌های هر روز دبیرستان و هم کلاسیایی که نمی‌دونم می‌شه یه بار دیگه همشونو کنار هم ببینم یا نه، با بدبختی های اسفند 91 و خیلی خاطره و آدمای مختلف که حتما همشونو می‌نوسم. اما اینا رو گفتم که چی؟ باشه اصلا تصمیم گرفتی بری، خاطره هاتم ببری اما می‌ری دنبال چی؟

من آدمی نبودم که از همون اول هدفش رفتن از ایران باشه، از این تیپای که فقط می‌خوان از ایران برن، به هر قیمتی که شده، برعکسش هم نبودم، از این آدمایی که معتقدن باید موند و کشور رو ساخت، از این تیپ ها هم نبودم. آدمی هم نیستم که برای علم و پیشرفت و تحصیل در بهترین جای دنیا تصمیم به رفتن گرفته باشه. بیشتر تصمیم گرفتم برم تا تجربه کنم با خودم نشستم فکر کردم دیدم این راهی که جلوی من هستش بهترین راه برای از ایران رفتن و تجربه زندگی توی خارج هستش. همونطوری که یه روز منی که 18 سال توی شهرکرد زندگی کرده بودم دانشگاهی توی شهر تهران قبول شدم و الان 5 سال توی این شهر زندگی می‌کنم و زندگی تو تهرانو تجربه کردم و خوشم اومد ازش، با خودم گفتم می‌رم اونجا و اون زندگی رو هم تجربه می‌کنم شاید خوشم نیومد، شاید هم موندگار شدم. می‌رم اونجا که ببینم آیا آسمون همه جا ابی هستش یا اخوان دروغ می‌گه؟ می‌رم ببینم این احترامی که ازش حرف می‌زنن چیه؟ می‌رم ببینم آزادی بیانی که می‌گن چی هستش؟ می‌رم محیطمو عوض کنم تا از این کرختی در بیام، می‌رم سعی کنم برای خودم انگیزه ایجاد کنم، می‌رم استقلال کامل رو تجربه کنم، می‌رم که بزرگتر بشم و می‌رم دنبال یه دکتر واسه تموم احساس های کشته شده‌ام، شاید چه دیدی یه روزی یه جایی توی همین خارج یه کسی، یه نفری، یه شخصی پیدا شد تلافی تماااااااام حس‌ها، علاقه‌ها، ذوق و شوق هایی که تو این 5 سال ازم کشته شد رو بکنه. می‌رم که فراموش کنم.

رنگ: رنگ رفتن، رنگ محو شدن، رنگ آب، بی رنگ

پ.ن: لطفا اگه پست رو میخونید نظرتون رو بگید، حتما بگید سلام ولی بازم بگید :-؟

قالب وردپرس
قالب وردپرس