تقریبا چهار ماهی هست که اینجا هستم و ترم اول به پایان رسیده و فرصت خوبیست برای مرور آنچه گذشت و آنچه به دست آوردم و آنچه از دست دادهام. در چهار ماه گذشته لحظات ضد و نقیض بسیار بود. لحظاتی که چشمانم را میبستم و فقط وفقط و فقط میخواستم وقتی آنها را باز میکنم در ایران در کنار خانواده و دوستانم میبودم٬ لحظاتی که عکس دوستانم در ایران را میدیدم و دلم بسیار میگرفت و هفت جد و آباد خودم نفرین میفرستادم که چرا به اینجا آمدهام؟! با خودم میگفتم مگر زندگی تو چه چیزی کم داشت که چنین تصمیمی گرفتی؟! لحظاتی که دلم به شدت میگرفت و وقتی اطرافیانم را نگاه میکردم کسی را مناسب را مناسب درد و دل نمیدیدم٬ مکانی را متاسب حرف زدن پیدا نمیکردم و هم صحبتهایم ۱۲ ساعت اختلاف زمان و حدود یک قطر کره زمین با من فاصله داشتند و احتمالا داشتند یا خودشان را برای صبح اول هفته آماده میکردند یا در خواب ناز بودند و من احساس تنهایی مطلق میکردم. اما برعکس٬ لحظاتی هم بود که خوشحال بودم. دوستان جدید داشتم٬ تجربههای جدید داشتم٬ احساس استقلال میکردم و در کل بسیار راضی بودم. اما برآیند اینها چه میشود؟
همیشه به خودم و به همه گفتم که آمدهام اینجا که تجربه بکنم و حالا که فکر میکنم تجربههای ارزشمندی به دست آوردهام که ارزشش را داشت. حس میکنم بزرگتر شدهام و تواناییهای جدیدی به دست آوردهام. من همیشه هر وفت به شوخی صحبت از اردواج میشد میگفتم که من از پس خودم بر نمیآیم چه برسد مسئولیت یک نفر دیگر را هم بر عهده بگیرم! اما حالا فکر میکنم میتوانم از پس خودم بر بیایم. میتواتم در جمعهای جدید بروم٬ خودم را نشان بدهم٬ دوستهای جدید پیدا بکنم٬ حرفم را بزنم. میتوانم آشپزی بکنم٬ احساساتم را کنترل بکنم. بعضی وقتها مینشینم و عکسهای گذشته را نگاه میکنم و زار زار گریه میکنم٬ چون احساس میکنم نیاز به سبک شدن دارم. بعضی وقتها هم اگه احساس بکنم کرخت شدهام میتوانم به تنهایی برای خودم تفریح پیدا کنم و خودم را سرگرم کنم.
توانستم با دیگر آدمها فارغ از ملیت٬ جنسیت و نژاد دوست بشم٬ نژاد پرستی را به دیدم و تجربه کردم و میدانم که چیست. احساس میکنم که به انسان کاملتر و پختهتری تبدیل شدهام و از این خوشحالم. هنوز تجارب من اینجا تمام نشده و هنوز چیزهایی هستند که باید تجربهشان بکنم تا به انسان کاملتری تبدیل بشوم و البته باید در نظر بگیرم که هزینه پرداخت شده برای این تجارب نسبت به هزینه چیزهایی که از دست میدهم بیارزد. باید حواسم باشد که خانوادهمان کاغذی نشود٬ از آن خانوادههایی که برای تو خلاصه میشوند به چند تا قاب عکس در اتاقهای مختلف خانه.
“خیلی از آنها که رفتهاند در واقع هنوز اینجایند و خیلی از آنها که نرفتهاند در واقع رفتهاند.”
رنگ: زرد قناری.
[ادم اگه تجربه نکنه که یاد نمیگیره]
بپا قناری نخورتت :-“”