قالب وردپرس

کالیگولا

این جهان بی اهمیت است و هرکه به این حقیقت برسد آزادی‌اش را به دست می‌آورد .

+

ممکن است من منکر چیزی باشم ولی لزومی نمی‌بینم که آن را به لجن بکشم یا حق اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم .

__________________________________________________________________

6 مهر 94 ، بهترین بدو بدو ها،5 دقیقه توی دست‌شویی گیر کردن‌ها ، بهترین به موقع رسیدن ها ، بهترین پیاده‌روی ها، لوییس چکناوارین دیدن و عکس نگرفتن باهاش و در آخر وظیفه‌ای که انجام شد ، حال خوب شده ^_^ .

رنگ : زرد خردلی

شبِ روشن

این متن چند روز پیش نوشته شده است .

“الان ساعت 1:30 شبِ ، من توی اتوبوس نشستم ، داره نم نم بارون میاد ، اتوبوس داره با سرعت توی اتوبان حرکت می‌کنه ، چراغ‌های اتوبان دارند یکی یکی رد می‌شن و من هم دارم ایناودی جانم رُ گوش می‌دم . یعنی همه چی عالیه و جون واسه این که یکی رُ ببینی و عاشقش شی .

حالم خوبه ، یعنی هر چقدر هم سعی کردم با آهنگ دپ گوش کردن و فکر کردن حال خودم رُ بگیرم (مازوخیسم دارم شاید ) موفق نشدم ، حالم خیلی خوبه انگار .

همیشه از شروع خوشم می‌اومده ، شروع همیشه یه امیدی توی خودش داره ، آدم امید داره که شروع می‌کنه . فردا ترم جدید شروع میشه ،الان حس خوبی دارم ، ته دلم بهم می‌گه این مشکلی که این چند وقتِ داشتم ، درست می‌شه ، اعتماد به نفسم بر‌می‌گرده و خوب می‌شم .

خونه که بودم احساس می‌کردم توی برزخم ، منتظر بودم که تموم بشه و زودتر برگردم ، روزا رو با تفریح می‌گذروندم . امروز به شوخی به مامان گفتم من که دارم می‌رم چقدر ناراحت می‌شی ؟ بهم گفت ناراحت نمی‌شم ( دروغ گفت البته ) می‌ری سر زندگیت .

راست می‌گفت دارم می‌رم سر زندگیم ، واسه‌اش برنامه دارم ، درسمُ بخونم ( همون طوری که به مامان و فهیم قول دادم ) ، به قولی که به سمانه دادم عمل کنم، عکاسیم بهتر بشه ، حتی به فکر آخر اسفند هم باشم ، شاید فانتزیم درست شد ، حتی کلاس زبانای دانشگاه رو برم .

ترم جدید جان حسّ خیلی خوبی بهت دارم و امیدوار .

رنگ سبز و آبی آسمانی – رنگ امید

سَ سَ سَ لام

یه عصر تابستونی بود . من در اتاقم نشسته و مشغول لپتاپم بودم .

زنگ خونه رُ زدن .

(من پشت آیفون) : کیه ؟ کیه ؟ بفرمایید.

جوابی نمی‌شنوم ، برمی‌گردم توی اتاقم . 30 ثانیه بعد دوباره صدای زنگ می‌یاد .

(من پشت آیفون) : کیه ؟ کیه ؟ آقا چرا صحبت نمی‌کنی ؟

به اتاقم برمی‌گردم ، اما از پنجره به کوچه نگاه می‌کنم . پسر بچه‌ای 5 ساله را می‌بینم که پاورچین پاورچین به سمت زنگ می‌آید و آن را می‌زند و با خنده‌ای از ته دل به سمتی می‌دود.

سرم را از پنجره بیرون می‌کنم و برایش دست تکان می‌دهم و می‌گویم : سَلام ( استرس بر روی بخش اول) .

هاج و واج اطراف را نگاه می‌کند. بشکنی برایش می‌زنم و می‌گویم :”من اینجام”

مرا می‌بیند و با چهره‌ای ترسان می‌گوید :سَ سَ سَ لام و جیغ زنان با بیشترین سرعتی که می‌تواند به سمت خانه‌یشان می‌دود.

خنده‌ی تلخی بر روی لبانم می‌آید و تمام خاطرات بچگی و تمامی زنگ‌هایی که زدیم و فرار کردیم در خاطرم می‌آیند .

من پنج ساله که بودم بزرگترین دغدغه‌ی زندگیم این بود یه ماشین کنترلی شارژی داشته باشم ، همش شاد بودم و همش می‌خندیدم.

می‌دونید زندگی خیلی زشته ، اولش که به دنیا میای بچه‌ای ، خوشی ، ساده‌ای آدم بزرگ نیستی بعدش بزرگ میشی ، افسرده میشی ، همه چیز جدی میشه .

رنگ : آبی آسمانی .

قالب وردپرس