یه عصر تابستونی بود . من در اتاقم نشسته و مشغول لپتاپم بودم .
زنگ خونه رُ زدن .
(من پشت آیفون) : کیه ؟ کیه ؟ بفرمایید.
جوابی نمیشنوم ، برمیگردم توی اتاقم . 30 ثانیه بعد دوباره صدای زنگ مییاد .
(من پشت آیفون) : کیه ؟ کیه ؟ آقا چرا صحبت نمیکنی ؟
به اتاقم برمیگردم ، اما از پنجره به کوچه نگاه میکنم . پسر بچهای 5 ساله را میبینم که پاورچین پاورچین به سمت زنگ میآید و آن را میزند و با خندهای از ته دل به سمتی میدود.
سرم را از پنجره بیرون میکنم و برایش دست تکان میدهم و میگویم : سَلام ( استرس بر روی بخش اول) .
هاج و واج اطراف را نگاه میکند. بشکنی برایش میزنم و میگویم :”من اینجام”
مرا میبیند و با چهرهای ترسان میگوید :سَ سَ سَ لام و جیغ زنان با بیشترین سرعتی که میتواند به سمت خانهیشان میدود.
خندهی تلخی بر روی لبانم میآید و تمام خاطرات بچگی و تمامی زنگهایی که زدیم و فرار کردیم در خاطرم میآیند .
من پنج ساله که بودم بزرگترین دغدغهی زندگیم این بود یه ماشین کنترلی شارژی داشته باشم ، همش شاد بودم و همش میخندیدم.
میدونید زندگی خیلی زشته ، اولش که به دنیا میای بچهای ، خوشی ، سادهای آدم بزرگ نیستی بعدش بزرگ میشی ، افسرده میشی ، همه چیز جدی میشه .
رنگ : آبی آسمانی .