۱) بگذارید فرض کنیم سال ۸۹، اول دبیرستان بودم که در شهرکرد نمایشگاه کتاب برگزار شد و من هم یک دبیرستانی جوگیر که به نمایشگاه میرفت و هر کتابی که فکر میکرد با خواندنش انتلکتتر میشود را میخرید، راز هم یکی از آن کتاب ها بود، هیچوقت آن جلد قرمز پررنگش را فراموش نمیکنم. من هیچوقت آن کتاب را نخواندم، فیلمش را هم ندیدم اما از همان منابعی که مرا جوگیر کرده بودند که با خواندن این کتاب کائنات را مال خود میکنم، برداشت کرده بودم که برای رسیدن به هر چیزی باید به آن فکر کرد و آن را جذب کرد. من اعتقادی به این حرف نداشتم و ندارم اما به نظرم هر انسانی باید به خواسته ها، آرزوها و هر چیزی که میخواهد فکر بسیار بکند.
۲) آغوش مادرم را فراموش نمیکنم وقتی سه سال پیش آن را در خود فشردم و گفتم نگران نباش، از امروز که من میروم هر روز یک علامت روی دیوار بکش و من قول قول قول میدهم تا قبل از این که تعداد این علامتها به ۷۳۰ برسد دوباره همدیگر را خواهیم دید. البته آن زمان نه خبری از ویروس کرونا بود، نه انتقام سخت و نه هزار اتفاق بد دیگری که حین کشیدن همین ۷۳۰ علامت افتاد. وقتی به امریکا رسیدم،همیشه در ذهنم و حتی بعضی وقتها خارج از ذهنم برای سوال بود که من کی دوباره میتوانم به ایران برگردم؟ کی میتوانم دوباره عزیزانم را در آغوش بگیرم؟ به همین خاطر، در روزهای اولم در اینجا هر کسی را که میدیدم اولین سوالم از اون این بود: ویزای شما چیست؟ مولتی دارید یا سینگل؟ و اگر جواب سینگل بود، اگر شبیه من بودند همچون کشتی گیری که حریف خود را به پل زده و بی درنگ میخواهد شانههای اورا به زمین بمالد و بازی را با ضربه فنی تمام کند، بی معطلی میپرسیدم چند سال است که به ایران نرفته اید و خدا خدا میکردم عددی کمتر از ۲ بگیرم و وقتی عددهای بزرگی مثل ۵-۶ میشنیدم، با چشم هایی که هر آن ممکن بود از حدقه در بیایند میگفتم: ۱۸۰۰ روز؟ سخت نیست؟ میشود؟ و بعد با خود میگفتم نه نمیشود و من شبیه شما نیستم و نخواهم بود.
۳) همیشه دنبال راهی بودم که بتوانم برگردم، بعضی وقتها با خود میگفتم باید اعتراض کنم، جنبش راه بیاندازم، طوفان توئیتری درست بکنم که های فلانی و بهمانی من و خیلیهای دیگر شبیه من در اینجا زندانیهستیم و یکی از اولیهترین حقوق یک انسان در قرن ۲۱ ام که دیدار خانوادهاش هست را نداریم. در ذهنم کاوه آهنگری بودم که در برابر این ظلم و بیداد قیام میکند و حق همه را میگیرید. آه که چه افکار شیرینی بودند. از این افکار شیرین که عبور کنیم، همیشه جوری زندگی میکردم که سبکبال باشم و اگر روزی به من گفتند میتوانی بروی، مثل کماندوهای تیپ ۶۵ نوهد،کمتر از ۲۴ ساعت بعد هر جای این کره خاکی باشم. سبکبال، رها و بی تعلق.
۴) همه ما فروشندهایم. هرکسی یک چیز میفروشد، یکی زمان، یکی فکر، یکی بدن، یکی نیرو و یکی هم آزادیاش را. ویزای سینگل در ذهنم همیشه همانند زندان بود، زندانی که تو در آن رفاه داری، درآمد داری، شرایطت خوب است اما یکی از حقوق اولیه انسانیات یعنی آزادی را نداری. آزاد نیستی که هر موقع که بخواهی خانوادهات را ببینی، آزاد نیستی که از این محیط پررفاه و آرامش خارج شوی و به اصطلاح به جهان سوم خودت برگردی. و حقا که آزادی یکی از مهمترین نیازهای بشریست و چه انقلابها و اعتراضهای برای رسیدن به آزادی رخ نداده است. همیشه در ذهنم آنهایی که ۵-۶ سال اینجا میماندند، آزادی فروشانی بودند که از اقامتشان در این زندان راضی بودند و فقط و فقط تلاش میکردند در این زندان بمانند، با هر شرایطی. با سخت شدن شرایط زندان مشکلی نداشتند و تنها خواستهشان ماندن در این زندان بود و همه امیدوار به گرفتن برگ سبز آزادی بودند و سختیها را به امید رسیدن هر چه سریعتر به آن تحمل میکردند. اما من اینطور نبودم، یا حداقل میخواستم تلاش کنم اینطور نباشم و در باتلاق زندان غرق نشوم. شاید اسمش غرور است یا شاید اعتماد به نفس نمیدانم، اما همیشه فکر میکردم که در بازی بین من و دنیا آس دست من است.
۴) سال اول تابستان آن طور که میخواستم پیش نرفته بود، استادم را عوض کرده بودم و جای پایم هنوز سفت نبود و به اصطلاحی باید خودم را نشان میدادم و ثابت میکردم. تابستان سال دوم ویروس کرونا یکه تازی میکرد و گونه بشر هیچ دفاعی در برابر آن نداشت و اکنون تابستان سوم بود. پیش از این مادرم ۱۰۰۰ خط بر روی دیوار کشیده بود و دیر شده بود، اما نباید این فرصت را از دست میدادم.
۵) وقت سفارت گرفتم، ویزای دبی را بعد از یکبار ریجکتی گرفتم و زندگیام را که همیشه تلاش کرده بودم سبک باشد، در دو چمدان جا دادم و خرده ریزهایش را در صندوق عقب ماشینم گذاشتم و رفتم. اعتراف میکنم که وقتی هواپیما از زمین بلند شد یعنی وقتی که هیچ راه بازگشتی از تصمیمم نبود، نگران بودم و استرس داشتم ولی همه زود برطرف شدند.
رنگ: رنگ ریسک کردنی که جواب داد، سبز + نور بنفش هواپیمایی قطر
 ،
پ.ن: این فکرهای ذهن آدمی که میخواست به ایران برگرده بود، این که به چی فکر میکرد که این تصمیم رو گرفت که بره. خیلی از این فکرها نقد پذیرن و خودم هم بهشان نقد دارم.
سلام
بالاخره تونستید سر بزنید به خونواده؟
یکم پیچیده نوشته بودین
سلام
آره برگشتم و خانواده رو دیدم ^_^