قالب وردپرس

یک فنجان چایی

“بیا اصلاً خودمان را گول بزنیم… بیا فکر کنیم که دنیا این شکلی نیست، دنیا جنگ نیست، دنیا گرانی نیست، دنیا دل‌خوری و نارفیقی نیست… بیا فکر کنیم که دنیا جایی‌ست که شلیل و آلو قرمز دارد، دنیا هنوز میوه‌های تابستانی دارد، فصل‌ میوه‌های تابستانی که گذشت بیا به انار فکر کنیم، بیا به دون کردنِ انار فکر کنیم.

بیا فکر کنیم پاییز دل‌گیر نیست، غروب دلگیر نیست… هنوز می‌توان غروب در کوچه قدم زد و یا پشت پنجره خیابان را نگاه کرد… بیا هر روز که بیدار شدیم قبل از هر چیز به شیرینی ناپلئونی فکر کنیم، بیا فکر کنیم که زمین جایی‌ست که در آن نان خامه‌ای و قرمه‌سبزی وجود دارد.

بیا فکر کنیم همه یک روز دوباره عاشق می‌شویم، همه یک‌ روز بالاخره قند در دل‌مان آب می‌شود.

بیا به این فکر کنیم که هنوز آغوش‌های فراوان و اشک شوق‌های فراوان و غروب و طلوع‌های فراوان و خنده‌های از ته دل فراوان و دستِ هم گرفتن‌های فراوان و جوک‌ها و فیلم‌ها و آهنگ‌های نشنیده‌ و ندیده‌ی فراوانی مانده‌است.

بیا خودمان خودمان را بغل کنیم و قربان خودمان برویم، بیا قربانِ دست و پای بلوریِ خودمان برویم.

بیا فکر کنیم که این نیز بگذرد…”
از کیومرث مرزبان

رنگ: به خورشید نگاه کن٬ چشمانت را ببند٬ سیاهی دیگر نیست. رنگ خورشید از پشت پلک های بسته.

پس از مدت‌ها The secret

۱) بگذارید فرض کنیم سال ۸۹، اول دبیرستان بودم که در شهرکرد نمایشگاه کتاب برگزار شد و من هم یک دبیرستانی جوگیر که به نمایشگاه می‌رفت و هر کتابی که فکر می‌کرد با خواندنش‌ انتلکت‌تر می‌شود را می‌خرید، راز هم یکی از آن کتاب ها بود، هیچ‌وقت آن جلد قرمز پررنگش را فراموش نمی‌کنم. من هیچوقت آن کتاب را نخواندم، فیلمش را هم ندیدم اما از همان منابعی که مرا جوگیر کرده بودند که با خواندن این کتاب کائنات را مال خود می‌کنم، برداشت کرده بودم که برای رسیدن به هر چیزی باید به آن فکر کرد و آن را جذب کرد. من اعتقادی به این حرف نداشتم و ندارم اما به نظرم هر انسانی باید به خواسته ها، آرزوها و هر چیزی که می‌خواهد فکر بسیار بکند.

۲) آغوش مادرم را فراموش نمی‌کنم وقتی سه سال پیش آن را در خود فشردم و گفتم نگران نباش، از امروز که من می‌روم هر روز یک علامت روی دیوار بکش و من قول قول قول می‌دهم تا قبل از این که تعداد این علامت‌ها به ۷۳۰ برسد دوباره همدیگر را خواهیم دید. البته آن زمان نه خبری از ویروس کرونا بود، نه انتقام سخت و نه هزار اتفاق بد دیگری که حین کشیدن همین ۷۳۰ علامت افتاد. وقتی به امریکا رسیدم،‌همیشه در ذهنم و حتی بعضی وقت‌ها خارج از ذهنم برای سوال بود که من کی دوباره می‌توانم به ایران برگردم؟ کی می‌توانم دوباره عزیزانم را در آغوش بگیرم؟ به همین خاطر، در روز‌های اولم در اینجا هر کسی را که می‌دیدم اولین سوالم از اون این بود: ویزای شما چیست؟ مولتی دارید یا سینگل؟ و اگر جواب سینگل بود، اگر شبیه من بودند همچون کشتی گیری که حریف خود را به پل زده و بی درنگ میخواهد شانه‌های اورا به زمین بمالد و بازی را با ضربه فنی تمام کند، بی معطلی می‌پرسیدم چند سال است که به ایران نرفته اید و خدا خدا میکردم عددی کمتر از ۲ بگیرم و وقتی عددهای بزرگی مثل ۵-۶ می‌شنیدم، با چشم هایی که هر آن ممکن بود از حدقه در بیایند می‌گفتم: ۱۸۰۰ روز؟ سخت نیست؟ می‌شود؟ و بعد با خود می‌گفتم نه نمیشود و من شبیه شما نیستم و نخواهم بود.

۳) همیشه دنبال راهی بودم که بتوانم برگردم، بعضی وقت‌ها با خود می‌گفتم باید اعتراض کنم، جنبش راه بیاندازم، طوفان توئیتری درست بکنم که های فلانی و بهمانی من و خیلی‌های دیگر شبیه من در اینجا زندانی‌هستیم و یکی از اولیه‌ترین حقوق یک انسان در قرن ۲۱ ام که دیدار خانواده‌اش هست را نداریم. در ذهنم کاوه آهنگری بودم که در برابر این ظلم و بیداد قیام می‌کند و حق همه را می‌گیرید. آه که چه افکار شیرینی بودند. از این افکار شیرین که عبور کنیم، همیشه جوری زندگی می‌کردم که سبک‌بال باشم و اگر روزی به من گفتند می‌توانی بروی، مثل کماندوهای تیپ ۶۵ نوهد،‌کمتر از ۲۴ ساعت بعد هر جای این کره خاکی باشم. سبک‌بال، رها و بی تعلق.

۴) همه‌ ما فروشنده‌ایم. هرکسی یک چیز می‌فروشد، یکی زمان، یکی فکر، یکی بدن، یکی نیرو و یکی هم آزادی‌اش را. ویزای سینگل در ذهنم همیشه همانند زندان بود، زندانی که تو در آن رفاه داری، درآمد داری، شرایطت خوب است اما یکی از حقوق اولیه انسانی‌ات یعنی آزادی را نداری. آزاد نیستی که هر موقع که بخواهی خانواده‌ات را ببینی، آزاد نیستی که از این محیط پررفاه و آرامش خارج شوی و به اصطلاح به جهان سوم خودت برگردی. و حقا که آزادی یکی از مهم‌ترین نیازهای بشریست و چه انقلاب‌ها و اعتراض‌های برای رسیدن به آزادی رخ نداده است. همیشه در ذهنم آن‌هایی که ۵-۶ سال اینجا می‌ماندند، آزادی فروشانی بودند که از اقامتشان در این زندان راضی بودند و فقط و فقط تلاش می‌کردند در این زندان بمانند، با هر شرایطی. با سخت شدن شرایط زندان مشکلی نداشتند و تنها‌ خواسته‌شان ماندن در این زندان بود و همه امیدوار به گرفتن برگ سبز آزادی بودند و سختی‌ها را به امید رسیدن هر چه سریع‌تر به آن تحمل می‌کردند. اما من اینطور نبودم، یا حداقل می‌خواستم تلاش کنم اینطور نباشم و در باتلاق زندان غرق نشوم. شاید اسمش غرور است یا شاید اعتماد به نفس نمی‌دانم، اما همیشه فکر‌ می‌کردم که در بازی بین من و دنیا آس دست من است.

۴) سال اول تابستان آن طور که می‌خواستم پیش نرفته بود، استادم را عوض کرده بودم و جای پایم هنوز سفت نبود و به اصطلاحی باید خودم را نشان می‌دادم و ثابت می‌کردم. تابستان سال دوم ویروس کرونا یکه تازی می‌کرد و گونه بشر هیچ دفاعی در برابر آن نداشت و اکنون تابستان سوم بود. پیش از این مادرم ۱۰۰۰ خط بر روی دیوار کشیده بود و دیر شده بود، اما نباید این فرصت را از دست می‌دادم.

۵) وقت سفارت گرفتم، ویزای دبی را بعد از یکبار ریجکتی گرفتم و زندگی‌ام را که همیشه تلاش کرده بودم سبک باشد، در دو چمدان جا دادم و خرده ریزهایش را در صندوق عقب ماشینم گذاشتم و رفتم. اعتراف می‌کنم که وقتی هواپیما از زمین بلند شد یعنی وقتی که هیچ راه بازگشتی از تصمیمم نبود، نگران بودم و استرس داشتم ولی همه زود برطرف شدند.

رنگ: رنگ ریسک کردنی که جواب داد، سبز + نور بنفش هواپیمایی قطر
&nbsp،

پ.ن: این فکرهای ذهن آدمی که می‌خواست به ایران برگرده بود، این که به چی فکر میکرد که این تصمیم رو گرفت که بره. خیلی از این فکرها نقد پذیرن و خودم هم بهشان نقد دارم.

فاصله‌گذاری اجتماعی

سلام. امروز بیش از ۹۰ روز است که در قرنطینه هستیم. قرنطینه‌ای که تا به حال یکی از عجیب‌ترین تجربه‌های زندگی ام بوده‌است. در ابتدا آن را به مسخره می‌گرفتم و فکر نمی‌کردم وضعیت به این حالت در بیاید، سپس وقتی وضعیت بغرنج‌ و جدی‌تر شد و مجبور شدم سال نو را به تنهایی در خانه بگذرانم و حتی هیچ شخصی را از نزدیک ندیدم به عمق فاجعه پی بردم. پس از سپری کردن شوک اولیه،‌چون می‌دیدم که تمام دوست و آشنا و حتی دنیا در وضعیت یکسانی شبیه من هستند خیلی ناراحت نبودم و شوق استفاده از این فرصت را داشتم. یادم هست هر روز از پنجره اتاقم به ابرها نگاه می‌کردم و از زیبایی آن‌ها لذت می‌بردم،‌حتی چند باری هم برای ثبت گذار آن‌ها در طول روز تلاش کردم،‌مدارکش موجود است. تصمیم داشتم تا از این وقتم به نحو احسنت استفاده بکنم. کتاب صوتی گوش می‌دادم، فیلم می‌دیدم، ساز می‌زدم و آشپزی یاد می‌گرفتم و به اصطلاح با استرس بسیار ولی خوشحال بودم تا این که کم کم استرس مبتلا شدن به کرونا را گرفتم و با هربار نگاه کردن به آمار این استرس چندین برابر می‌شد. کار به جایی رسید که این استرس مرا وادار به دادن تست کرد. در اینجا بود که ضربه‌ای بزرگ به من وارد شد. تا قبل از تست دادن، تقریبا داشتم به خوبی از شرایطم استفاده می‌کردم اما بعد از آن ساز زدن و فیلم دیدنم قطع شد و تنها چیزی که برایم باقی ماند چیزی جز درس خواندن و آشپزی آن هم برای بقا و رفع نیاز نبود. تا اینجا باز هم از نظر روحی در شرایط خوبی بودم چون تمام دنیا همانند من در خانه‌هایشان مبحوث شده بودند و اگر کسی این شرایط را زیر پا می‌گذاشت و کاری خلاف برقرنطینه خانگی انجتام می‌داد برچسب بی‌عقلی و بی‌مسولیتی را باید برا دوش میکشید.
کم کم با بازی مافیا در تلویزیون آشنا شدم و وارد دنیای جدیدی شدم که برایم بسیار جذاب بود و ساعت‌های بسیاری از روز را صرف آن می‌کردم. اتفاقی که رفته رفته به وقوع پیوست و خودم نیز انتظارش را می‌کشیدم این بود که با گذر زمان دچار سکون و تکرار شدم و نتیجه‌اش چیزی نبود جز کلافگی. آنقدر دچار سکون و تکرار شدم که هر روز کلافه‌تر از روز قبل بودم. هر روز از نظر روانی خسته‌تر از دیروز هستم و نتیجه‌اش این است که در کار و زندگی روزمره هیچ پیشرفتی ندارم. با خودم فکر می‌کنم اگر این شرایط پا برجا بماند چه؟ اگر تا سالیان مدید نتوانیم از شر این ماسک و محلول ضدعفونی کننده رها شویم چه؟ مگر نه آن که انسان موجودی اجتماعی و وابسته به اجتماع است پس با این مجموعه‌ای از افراد ایزوله و مجزا از هم چه باید کرد؟ نمی‌دانم،‌نمی‌دانم تا کی می‌توانم این شرایط را تحمل بکنم شاید یک روزی از خواب بیدار بشوم و با خود بگویم زنده ماندن به چه قیمتی؟! سلامت روان از سلامت جسم مهم‌تر است و بکشم به زیر هر چی ماسک N95 و دستکش و محلول ضدعفونی کننده و فاصله گذاری اجتماعیست و به زندگی پیش از کرونا برگردم یا اصلا برم پیش کسی که مبتلاست تا ویروس را از او بگیرم. یا این بیماری را سپری می‌کنم و زنده می‌مانم و یا می‌شوم یک عدد و به تعداد کل کشته‌های این ویروس یکی اضافه ‌میکنم و از خاطر‌ها محو می‌شوم، همچون گلر فوتبالی که دقیقه +۹۰ دروازه خود را رها کرده و برای این ضربه ایستگاهی به جلو آمده است. شای و شاید موفق به گلزنی بشود و یا شاید روی ضدحمله دروازه‌اش باز شود اما به نظر من در صورت او از قماری که انجام داده شاد است. زندگی سخت است. زندگی رنج است. زندگی خلاق است. زندگی غیرقابل پیش‌بینی‌ست، زندگی هر روز برایتان چیزهای تازه دارد و زندگی اجبار است.

اکنون دلم می‌خواهد چشمانم را ببندم و ذهنم از هر گونه دغدغه‌ای خالی باشد. نه به جنگل‌های زاگرس فکر بکنم، نه به رومینا، نه به علی یونسی، نه به جورج فلوید و نه به کار و ریسرچ و آینده و نه هیچ چیز دیگه‌ای. می‌دانید حس و حال دونده استقامتی را دارم که دیگر نای دویدن ندارد و میخواهد بایستد، راه برود تا نفسی تازه کند اما زندگی اورا مجاب به دویدن می‌کند. دویدن اجباری.

رنگ: بین رنگ صفحه تلویزیونی که خاموش است و تلویزیونی که روشن است و رنگ سیاه را نشان می‌دهد تفاوت ریزی وجود دارد. اولی سیاه مطلق است و دومی کمی سفید در درونش دارد. رنگ صفحه تلویزیونی که رنگ سیاه را نشان می‌دهد. همراه با ذره‌ای امید به آینده.

برای بقیست

کلا موضوع بیماری و بیمارستان از آن دست اتفاقاتی است که در ذهنمان برای دیگران است. شما هیچ وقت در ذهن خود سرطان نمی‌گیرید یا تصادف جدی‌ای نمی‌کنید که کارتان به بیمارستان بکشد و بستری شوید٬ تمامی این اتفاقات مربوط به آدم‌های غریبه و یا صفحه حوادث روزنامه می‌باشد. حال فرض کنید که در کشور غریب نیز هستید٬ دیگر مریض شدن (منظور بیماری جدی) و بیمارستان بستری شدن در ذهن آدمی محال به نظر می‌رسد. من هم آن روزی که پایم را به اینجا گذاشتم و به امریکا آمدم اصلا اصلا با خودم فکر نمی‌کردم که قرار است روزی اینجا در بیمارستان بستری بشوم. هیچ وقت راجع به آن فکر نکرده بودم. راجع به این که چطور با زبان ضعیفم از درد و مشکل خود برای دکتر بگویم یا در شب‌های سخت بیمارستان چه کسی قرار است کنارم بماند و یا هزینه‌اش چه می‌شود؟ و شاید اگر به آن فکر می‌کردم می‌ترسیدم و تصمیم دیگری برای مهاجرتم می‌گرفتم. گذشت این یک سال حداقل جواب یکی از این سوالات را برایم روشن کرد. در اینجا دوستانی دارم که باعث نمی‌شوند احساس تنهایی بکنم.
گذشت و گذشت و روزگار به جایی رسید که آن اتفاقی که فکرش را هم نمیکردم برایم اتفاق افتاد و در بیمارستان بستری شدم. در این مدت مجموعه‌ای از احساسات مختلف بودم. لحظاتی بود که تبم به بیش از ۳۹.۵ درجه می‌رسید و احساس می‌کردم آخرین لحظات زندگی‌ام است و خودم را هزار لعن و نفرین می‌کردم که چرا این آخرین لحظات را درکنار خانواده ام نیستم و بعد از مرگ چه بر سر جسدم می‌اید. لحظاتی بود که از سردرگمی دکترها کلافه می‌شدم و با خودم می‌گفتم چقدر سیستم پزشکی اینجا با تصورات ما فرق می‌کند و چقدر سیستم پزشکی ایران خوب بود. لحظاتی بود که فکر می‌کردم مشکل حل شده و با خود می‌گفتم از پس این هم برآمدم و لحظاتی بود که به خود به خاطر داشتن دوستانی که لحظه‌ای تنهاییم نگذاشتند ( چه اینجا و چه در ایران) می‌بالیدم.

حرف‌هایم تمام شد٬ این پست بیشتر برای ثبت احساسات خودم در بیمارستان بود ولی در کل خوب است هنگامی که به مهاجرت فکر می‌کنیم فقط به نیمه‌ پر لیوان و خوبی‌هایش فکر نکنیم. در گوشه‌ای از ذهنمان نیز خودمان را برای سختی‌های این چنینی آماده بکنیم.

رنگ: رنگ بیمارستان Jacobs Medical Center٬ برای من سبز.

دو و چهار

دو و  چهار، اول بازی توی تخته نرد تاس خوبی حساب می‌شه، خیلی کارها می‌شه باهاش انجام داد. می‌شه یه خونه بست، می‌شه ریسک سردر بستن رو انجام داد یا ۲ و ۴ از بالا بازی بکنی. اما برعکسش، ۲ و ۳ اصلا تاس خوبی برای شروع بازی نیست، تقریبا بازی یکتایی داری. منم الان بیست و چهار سالم تمام شده و توی این بازی دو و چهار آوردم. بچه‌تر که بودم، مثلا اون موقع‌هایی که ۱۰ سالم بود٬ همیشه فکر می‌کردم که روز تولدم باید روز شگفت انگیزی باشه٬ باید حتما اتفاق عجیب و خارق‌العاده‌ای واسم توش بیوفته چون که تولدمه و اگه یه روز کاملا عادی رو سپری می‌کردم تهش ناراحت بودم و حتی گریه می‌کردم. بعد روز تولد مامان و بابام رو که بهشون تبریک میگفتم٬ می‌دیدم که حتی حواسشون نبوده اون روز تولدشون بوده و حواسشون به تولدشون نبوده. اینجا بود که پر از تعجب میشدم٬ اصلا برام قابل درک نبود همچین رفتاری٬ فراموش کردن تولدت و مهم نبودنش برات٬ گم شدن توی روزمرگی و بی اهمیت شدن روزها. اما الان که سنم رفته بالا٬ یکم دغدغه دار شدم و  خودم هم دچار روزمرگی و تکرار شدم حال اون موقع مامان بابامو درک میکنم و بهشون حق میدم اما در مورد خودم باید تمام تلاشمو بکنم دچار اون روزمرگی و بی انگیزگی نشم. حالم خوبه ولی همیشه از بالا رفتن سن می‌ترسیدم. یعنی از بزرگ شدن، بیشتر شبیه آدم بزرگ‌ها شدن،‌منطقی فکر کردن، کمتر ریسک کردن و هر چیزی که مربوط به آدم بزرگ‌هاست می‌ترسیدم. هیچ وقت دوست نداشتم شبیه آدم بزرگ‌ها باشم و از بزرگ بودن فراری بودم و هستم. همیشه فکر می‌کردم که بین ۱۸ تا ۲۸ سالگی آدم شور و شوق همه‌چیز رو داره و بعد از اون دیگه انرژی و شورش رو از دست میده. همیشه از ۳۰ سالگی ترسیدم و می‌ترسم. ترس از این که ااااااا نکنه ۳۰ سالم بشه و از بهترین و پرشوق‌ترین دوران زندگیم لذت نبرده باشم، نکنه تهش که ۳۰ سالم شد افسوس بخورم، نکنه در ۳۰ سالگی تبدیل به آدم بزرگی بشم که شور و شوقشو سرکوب کرده و الان که فهمیده کارش اشتباه بوده شور و انرژی‌ای واسش باقی نمونده باشه. اما خب مساله اینه که الان از وقتی اینجا اومدم، از وقتی مسیولیت کل زندگیم با خودم شده و به عبارتی مستفل شدم، حس می‌کنم خیلی بزرگ شدم، عاقل شدم،‌ حرکاتم سنجیده شده و …

همونطور که قبلا هم گفتم این‌ها چیزهای بدی نیستن و از رسیدن بهشون خوشحالم اما حس می‌کنم الان نه! یادشون بگیر ولی الان زوده! اگه وارد این پروسه بشم دیگه خودم نیستم و می‌شم یه آدم دیگه. عاقل بودن خوبه، بزرگ شدن خوبه ولی الان نه! فرنوش تو کارت پستال یادگاری‌ای که بهم داده نوشته که “پر نشاط و پر امید و پر انگیزه‌ترین آدم که شوق به زندگی داره و همیشه در جهت شادی و خوشی قدم بر میٔ‌داره”. حرفاشو قبول دارم، من همیشه تو زندگیم امید داشتم، تیمم دو تا گل عقبه امید دارم تو سه دقیقه بتونیم دو تاگل بزنیم، داریم شلم بازی می‌کنیم و توی دستم هیچی نیست ولی می‌خونم و امیدم به زمینه، یعنی میخوام کلا بگم امید داشتم. پر نشاط‌ هم بودم، سعی می‌کردم همیشه قشنگی‌ها رو ببینم و ازشون لذت ببرم، به موقعش دیوونه هم بودم و دیوونگی می‌کردم، ولی الآن، از وقتی اومدم اینجا حس می‌کنم زندگی و نوع زندگی کردنم جوری شده و من دارم به سمتی میرم که به زودی زود شور و نشاطم می‌میرن. آخرین باری که با خنده و کلی ذوق و شوق رفتم به همه بگم خنگا پاشید برم اینور اونور یادم نمیاد. همه آدم‌های اینجا آدم بزرگن، همه عاقل همه منطقی همه آینده‌نگر، اینجا دیوونه کم هست یا شایدم اصلا نیست ولی خب شما که می‌دونید دنیای دیوونه‌ها از همه قشنگه. بعدش همه هم میدونیم که این محیط و جمع چقدر روی آدم تاثیر میذارن. بذار با خودم صادق باشم، وضعیت الانم رو دوست ندارم حالا هرچقدرم واسه رسیدن به اینجا تلاش کرده باشم.

می‌خوام با این دو و چاری که دارم ریسک بکنم، تلاش بکنم سر در رو ببندم، بازی منطقی الان کار من نیست،‌الان موقع ریسک و خطر کردنه،‌ می‌خوام از فردا دوباره بشم همون آدم پر از ذوق و شوق قبلی که دوباره قشنگیارو می‌بینه، همه‌ش چسناله می‌کنه ولی تهش پر از امیده و امید داره. می‌خوام از فردا دوباره آدم بزرگ نباشم، برم قاطی دیوونه‌ها.

می‌دونی از وقتی اومدم اینجا خیلی لذتی نبردم از زندگی، یا همش توی گذشته بودم یا در حال غر زدن از وضع الان ولی خب اینجوری دیگه نمی‌شه، می‌خوام شروع کنم لذت بردن از شرایط الان. یعنی درسته که شرایط الانو دوست ندارم و همه‌ش دارم به خودم می‌گم گذشته چقدر بهتر بود چقدر بهتر بود اما تو گذشته موندن مثل تو زندان محبوس شدنه، تهش می‌پوسی. باید به خودم به قبولونم که بر طبق یک سری از تصمیم‌ها من الان اینجام و مهم اینه که یاد بگیرم اینجا هم شاد باشم و حال خودمو خوب کنم ولی ولی ولی دوتا چمدونم رو یادم نره، هر موقع حس کردم اینجا دیگه بسه دوتا چمدونم رو بردارم و خداحافظی کنم.

رنگ : رنگ شور و شوق به زندگی، آبی آسمونی

آن‌چه گذشت

تقریبا چهار ماهی هست که اینجا هستم و ترم اول به پایان رسیده و فرصت خوبیست برای  مرور آن‌چه گذشت و آن‌چه به دست آوردم و آن‌چه از دست داده‌ام. در چهار ماه گذشته لحظات ضد و نقیض بسیار بود. لحظاتی که چشمانم را می‌بستم و فقط وفقط و فقط می‌خواستم وقتی آن‌ها را باز می‌کنم در ایران در کنار خانواده و دوستانم می‌بودم٬ لحظاتی که عکس دوستانم در ایران را می‌دیدم و دلم بسیار می‌گرفت و هفت جد و آباد خودم نفرین می‌فرستادم که چرا به این‌جا آمده‌ام؟! با خودم می‌گفتم مگر زندگی تو چه چیزی کم داشت که چنین تصمیمی گرفتی؟! لحظاتی که دلم به شدت می‌گرفت و وقتی اطرافیانم را نگاه می‌کردم کسی را مناسب را  مناسب درد و دل نمی‌دیدم٬ مکانی را متاسب حرف زدن پیدا نمی‌‌کردم و هم صحبت‌هایم ۱۲ ساعت اختلاف زمان و حدود یک قطر کره زمین با من فاصله داشتند و احتمالا داشتند یا خودشان را برای صبح اول هفته آماده میکردند یا در خواب ناز بودند و من احساس تنهایی مطلق می‌کردم. اما برعکس٬ لحظاتی هم بود که خوشحال بودم. دوستان جدید داشتم٬ تجربه‌های جدید داشتم٬ احساس استقلال می‌کردم و در کل بسیار راضی بودم. اما برآیند این‌ها چه می‌شود؟

همیشه به خودم و به همه گفتم که آمده‌ام این‌جا که تجربه بکنم و حالا که فکر می‌کنم تجربه‌های ارزشمندی به دست آورده‌ام که ارزشش را داشت. حس می‌کنم بزرگتر شده‌ام و توانایی‌های جدیدی به دست آورده‌ام. من همیشه هر وفت به شوخی صحبت از اردواج می‌شد می‌گفتم  که من از پس خودم بر نمی‌آیم چه برسد مسئولیت یک نفر دیگر را هم بر عهده بگیرم! اما حالا فکر می‌کنم می‌توانم از پس خودم بر بیایم. می‌تواتم در جمع‌های جدید بروم٬ خودم را نشان بدهم٬ دوست‌های جدید پیدا بکنم٬ حرفم را بزنم. می‌توانم آش‌پزی بکنم٬ احساساتم را کنترل بکنم. بعضی وقت‌ها می‌نشینم و عکس‌های گذشته را نگاه می‌کنم و زار زار گریه می‌کنم٬ چون احساس می‌کنم نیاز به سبک شدن دارم. بعضی وقت‌ها هم اگه احساس بکنم کرخت شده‌ام می‌توانم به تنهایی برای خودم تفریح پیدا کنم و خودم را سرگرم کنم.

توانستم با دیگر آدم‌ها فارغ از ملیت٬ جنسیت و نژاد دوست بشم٬ نژاد پرستی را به دیدم و تجربه کردم و می‌دانم که چیست. احساس می‌کنم که به انسان کامل‌تر و پخته‌تری تبدیل شده‌ام و از این خوشحالم. هنوز تجارب من این‌جا تمام نشده و هنوز چیز‌هایی هستند که باید تجربه‌شان بکنم تا به انسان کامل‌تری تبدیل بشوم و البته باید در نظر بگیرم که هزینه پرداخت شده برای این تجارب نسبت به هزینه‌ چیزهایی که از دست می‌دهم بیارزد. باید حواسم باشد که خانواده‌مان کاغذی نشود٬ از آن خانواده‌هایی که برای تو خلاصه می‌شوند به چند تا قاب عکس در اتاق‌های مختلف خانه.

“خیلی از آن‌ها که رفته‌اند در واقع هنوز اینجایند و خیلی از آن‌ها که نرفته‌اند در واقع رفته‌اند.”

 

رنگ: زرد قناری.

 

 

سلام خارج

یادتان که هست؟ گفتم می‌آیم که تجربه کنم. الان حدودی ۳۸ روزی هست که به اینجا آمده‌ام٬ ولی این مدت اینقدر برایم طولانی گذشته که حس می‌کنم دو سال از آن گذشته است. تجربه‌های جدید٬ آدم‌های جدید٬ محیط جدید و چالش‌های جدید. روزهای اول برایم به سختی گذشت. از آن همه دوست و دوستی و رفاقت و لحظه‌‌های خوش تنها توانستم چندتا عکس کوچک ۱۰*۱۸ و حرف‌ها و خنده‌های پشت اسکایپ را با خود به اینجا بیاورم. در روزهای اول نبودنشان بیش از هر موقع دیگری اذیتم می‌کرد. شهرکرد٬ تهران٬ ایران و تمام جاهایی که خودم را متعلق به آن جا می‌دانم را رها کردم و آمده‌ام به اینجا٬ جایی که هیچ احساس تعلقی به آن ندارم. راجع به مادر و پدر و خانواده هم حرفی نمیزنم که فکر کردن به نبودنشان چنان قلبم را فسرده می‌کند که گویی می‌خواهم چشمانم را ببندم و بعد از آن همه چیز تمام شود.

اما خب نباید هدف اصلی‌ام را فراموش کنم. برای انجام کارهایی به اینجا آمده‌ام. آمده‌ام تا تجربه کنم و با چیزهای جدید آشنا شوم و اگر روزی حس کنم که دیگر بس است و چیز جدیدی برای تجربه کردن در اینجا برایم نمانده است٬ همان طور که یک روز توانستم چمدانم را ببندم و از ایران به اینجا بیایم٬ چمدانم را خواهم بست و از اینجا می‌روم. اول پاسخ سوال‌هایی که در پست قبل برای خودم نوشته ام را می‌دهم.

اول این که جناب اخوان شما راست می‌گفتی٬ آسمان همه جا آبیست و هیچ جا با جای دیگری فرق ندارد. احترام در اینجا وجود دارد اما بی احترامی هم هست. اینجا همه در ظاهر خوب هستند اما خوب بودنشان به خاطر قوانین و جریمه‌های سختشان است. همه خیلی خوب رانندگی می‌کنند٬ عابرهای. پیاده همیشه منتظر سبز شدن چراغ مربوط به خودشان هستند تا از خیابان عبور کنند٬ در کارهای اداری همه با روی خوش با تو برخورد میکنند و … اما تمامی این‌ها به خاطر قوانین و جرایم است و مثلا جایی که پلیس و دوربینی نباشد می‌توان روی دیگر این آدم‌های خوش برخورد را دید. به طور خلاصه بگویم: رفتار صحیح‌تر نتیجه قوانین و جرایم سنگین‌تر است. البته این را هم بگویم که همانند ما نژادپرست نیستند و من در این یک ماه ذره‌ای رفتار بد از آن‌ها ندیدم. از وقتی به اینجا آمده‌ام کارهایم با برنامه‌تر شده و برای تمام روزهای هفته‌ام برنامه دارم. چون محیط جدیده باید دوباره خودم را به خودم اثبات کنم و همین انگیزه کافی برای حرکت رو به جلو را به من می‌دهد. در مورد استقلال چون هنوز فاندی نگرفته‌ام حس استقلال ندارم. اما در مورد دکتر دوست داشتنی٬ بیشتر حس می‌کنم دکتر را گم کرده تا پیدا (زبان فارسی به فارسی محاوره تغییر پیدا می‌کند).

میدونی از وقتی اومدیم اینجا همه چیز از اول ریست شد٬ همه جیز رو باید دوباره از صفر شروع کنم. خیلی ترسی از صفر شروع کردن ندارم دو یا سه بار قبلا توی زندگیم همین کار رو انجام دادم و توی این موقعیت بودم٬ چه اول ابتدایی٬ چه اول راهنمایی و مدسه جدید و ترم اول دانشگاه. توی تمام این موقعیت ها من از اول شروع کردم و توی همشون هم به چیزی که میخواستم رسیدم٬ پس به نظرم اینجا هم میشه. اما چیزی که هست اینه که الان دیگه خستم٬‌ دیگه حوصله شروع دوباره رو ندارم٬‌ دیگه حوصلم نمیشه برم با همه‌ی آدما معاشرت کنم. فقط دوست دارم چندتایی مثل خودم پیدا کنم و باهاشون راحت باشم. دیگه حوصلم نمیشه برم فلان کار خفن رو انجام بدم. مثل یه مسابقه دو میمونه که از نفس افتادی یکمی از مسیر رو راه رفتی و الان میخوای دوباره شروع کنی به دویدن. میتونی یه مدتی را بدوی ولی خودت هم میدونی بازم در ادامه مسیر نفست تموم میشه و باید راه بری و هنوز شروع نکرده به دویدن خسته‌ای. من الان توی همچین وضعیتی هستم.

خوبیش اینه که بهروز هست٬ یه نفر که منو خوب میشناسه و درکم میکنه(؟!) و من میتونم باهاش راحت باشم٬ صحبت بکنم و حرف بزنم و جلوش خودم باشم٬ بدون هیچ ماسک و نقابی. اینجا آدمای خوب دیگه‌ام هستن٬ امیر که اگه نبود نمیدونم اون لحظه ای که پامو گذاشتم اینجا چه بلایی به سرم میومد٬ تنها بدون هیچ سیمکارت و اینترنت و کارت اعتباری و ناآشنا به زبان و شهر جدید. سینا که از وقتی دیدمش حس می‌کردم چند سال هست باهاش دوستم و سهند و مهرداد و کاظم که همه جوره هوامون رو داشتن٬ اون قدری که من و بهروز همیشه به خودمون میگیم که سال دیگه ام ما باید این همه مرام رو واسه کسایی که میان اینجا بذاریم و همین قدر خوب باهاش رفتار کنیم. ولی خب یکم طول میکشه باهاشون راحت شم٬ هنوز خودمو سانسور میکنم و ماسک میزنم جلوشون.

یه بار اینجا نوشتم اگه بخوای یه چیزی رو فراموش کنی باید اول به طور کامل به یادش بیاری بعد پاکش کنی ولی من الان میخوام تمام خاطرات خوبمو یادم بیارم ولی به خاطر اینکه نذارم ته ذهنم دفن بشن٬ میخوام از دل تنگم بگم٬ دوست دارم دوباره بشینم تو ماشین سهیل٬ با علی و سجاد و دانیال شروع کنیم سهیلو اذیت کنیم و جوری بخندیم که انگار هیچ غمی تو دنیا وجود نداره٬ انگار نه انگار که داریم روز به روز بزرگتر میشیم و سخت‌تر میتونیم کنار هم جمع بشیم. دلم تنگ شده با مرتضی و ماکان و بچه‌های شرکت ماشینو برداریم بریم ورسک و دوباره شب تو جنگل گم بشیم و از ترس سکته کنیم بعدش بیایم بریم زیر کرسی گرم و نرم بخوابیم یا با ارسلان دوباره ماشینو برداریم بریم تو شهر شروع کنیم مسخره بازی در آوردن و ترمز دستی کشیدن٬ آخرشم شاید چی دیدی این دفعه ماشینو چپ کردیم. دلم تنگ شده دوباره با مامان بابا بشینیم جدول حل بکنیم و اونا هی بگن بپرس و من کله خر بازی در بیارم بگم “نه” میخوام خودم تنهایی حلش کنم ولی تهش موفق نشم و ازشون سوال بپرسم. مامان بابا اینجا ام دارم جدول حل میکنم ولی بدون شما صفایی نداره :(.  دلم تنگ شده واسه اون روز که با فرنوش دوباره بریم سعد آباد عکاسی و کلی راجع به تک فرزند بودنمون حرف بزنیم. با خلب دوباره از کوروش تا خوابگاه رو ۲ نصفه شب پیاده بیایم و کلشو حرف بزنیم. با جلیل و جلال و بچه ها دوباره بشینم مافیا بازی کنم و آخ که چقدر دلم برام مافیاها تنگ شده. اصن دلم میخواد دوباره با بهنام هم خونه باشم و حتی سر چیزای کوچیکم با هم بحثمون بشه ولی بازم با هم همخونه باشیم. دلم تنگ شده باز با فهیمه برم بیرون ولی این دفعه رک و راست قشنگ بهم بگم دوستت دارم حالا بعدش چی میشه و این جور چیزاش اصلا مهم نیست. دلم واسه فرجاد یعنی فرنوش و سجاد ام تنگ شده دوباره به صورت داغون ترین شکل ممکن با هم همگروه بشیم و تا آخرش کل درسای لیسانسو ما سه تا با هم همگروه باشیم و قشنگ ترین خاطره ها رو ثبت کنیم. دوباره ساعت ۱۰ شب کافه جمع بشیم و من دیوونه بگم بیاید نصف شب بریم فیلبند و بریم فیلبند٬ فقط خواهشا مبین دیگه سقوط نکنه. دوباره جام جهانی بشه٬ مهناز گواش بخره صورتامونو رنگ کنیم بعد برد ایرانم بریزیم تو خیابون. دوباره با ساغر بریم سعدآباد عکاسی بکنیم. با یاسمین بریم کت بخرم. با مهتا تصمیم بگیریم ۷ صبح جمعه بریم عمارت مسعودیه و تهش بسته باشه. با احمد بریم تو ترافیک گیر بکنیم آهنگ گوش بدیم و حرف بزنیم. برم رشت دوباره خونه هادی اینا. دوباره ACM بشه و من بشم عکاسش و کلی دوست پیدا کنم. با فایزه بریم اکباتان عکاسی. با سمانه بریم رصد. دلم حتی برای کرو شیرالی ام تنگ شده. با رسا دوباره بشینیم سر تمرینای امنیت و هی چای سیگارش کنیم. دلم برا اون صبونه ته دیگم که باعث شد با نهال و مهدی و اعظم و نرگس و یاسی دوست بشمم تنگ شده. برم پیش امیر دانشگاه تهران و دوباره هی سر به سرش بزارم. دوباره بخوام مینا رو برسونم خونشون٬‌حتی برای اون کوچه تنگ و بیخودشون ام دلم تنگ شده. دلم برای شقایق که فقط یه بار دیدمش ولی میشد الان تهران باشم و هر روز ببینمش تنگ شده٬ دلم برای اون آغوش گرم و صمیمی٬  برای کنسرت لودویکو٬ برای سهند و مهدیس٬ برای کوچه الغریب٬ ناپلونی های تو یخچال و … تنگ شده. نمیدونم دل آدم چیه و چجوریه ولی یه لحظه یه آهنگ گوش میدی٬‌ یه عکس میبینی یا یه فکر میاد تو ذهنت پرت میشی میری میوفتی تو عمق خاطره ها و اون لحظه دل تنگ تریم حالت آدمه.

 

رنگ : رنگ دل تنگی٬‌ رنگ دیدن چند تا عکس قدیمی و گوش داده به یه آهنگ خاطره انگیز٬ رنگ یه آدمی که میدونه دیگه دل تنگی هاش رفع نمیشه٬ رنگ ویزای سینگل٬ سفید

 

پیشنهاد: آزاد از گروه او و دوستانش

پ.ن: خوشحال میشم کامنت بذارید٬ اگه اسمتون اون بالا هست باید کامنت بذارید.

 

 

اتوبوس شب

سلام، نزدیک به یک سالی می‌شه که دیگه چیزی ننوشتم. چیزی ننوشتم چون می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از این همه راه نامعلوم و فکر پریشونِ درون سرم که جوابی براشون نداشتم. ننوشتمشون به امید این که یا خودشون برن دنبال جوابشون یا از ذهنم پاک بشن. راستش این آخریا از فکر کردن به خیلی چیزا می‌ترسیدم. از این که من دقیفا چیم؟ کیم؟ چی می‌خوام یا چی می‌خوام بشم؟ ننوشتمشون تا بیشتر از این نترسم. ننتوشتمشون تا یهو شک نکنم بزنم زیر همه چیز، ولی الان قضیه فرق می‌کنه رفنم جلو و یه سری تصمیم گرفتم. الان منم سیاوش 23 سال و 3 ماهه که تو اتوبوس تنها نشسته داره می‌ره خونه، یه سری انتخاب کرده و می‌خواد بره جلو. تفریبا لیسانسشو اگه اتفاق خاصی نیوفته تموم کرده و داره خودشو گول می‌زنه که از یکی از خفن ترین دانشگاهای ایران مدرک گرفته و خفنه،  ولی خودشم می‌دونه که نیست.

می‌گن آدما کارایی که بین بیست تا سی سالگیشون انجام می‌دن آیندشونو معلوم می‌کنه، با این فرض به خودش می‌گه یک سوم از این ده سال رفت و تو این زمان به جاهای خوبی رسیدم، اما باز بعد از یه نفس عمیق یادش میاد که هنوز نمی‌دونه چی از زندگیش می‌خواد. تصمیم گرفت بره خارج، بره خارج درس بخونه و پیشرفت کنه ولی بازم خودش ته قبلش می‌دونه که خارج و درس و پیشرفت و اینا همه بهونن مشکل اینه که هنوز نمی‌دونه چی می‌خواد. تصمیم گرفت بره خارج یعنی مامان باباشو تنها بذاره، مامان بابایی که سنشون داره می‌ره بالا و به جبر زمانه دارن پیر می‌شن، مامان بابایی که جز اون کسی رو ندارن و همه امیدشون به پسرشونه. بابایی که اگه توی 24 سالگی بهش بگم دوباره کرون عود کرده و دلم درد می‌کنه شب خوابش نمیره، بابایی که وفتی فهمید پسرش پذیرش گرفته و قضیه رفتنش جدی جدی شده، دلش هُری ریخت پایین و فرداش غذا نخورد. داره می‌ره خارج و مامانی رو تنها می‌ذاره که هرچقدرم بگه هر چی واست بهتره همون اتفاق بیوفته ولی وقتی به رفتن فکر می‌کنه اشکش در میاد. تصمیم گرفت بره و دوستایی که ارزشمند ترین چیزش تو این روزا هستن رو با کلی خاطره تنها بزاره. با در نظر گرفتن همهه‌ی اینا سیاوش چشماشو بست و صورت مساله رو پاک کرد و توی سنگدل ترین حالتش تصمیم گرفت که بره. تصمیم گرفت که بره و خونواده و  دوستاشو، همشونو با هم ترک کنه، هر چقدرم مقطعی اما ترک بکنه.

“رفتن”، حالا که بهش فکر می‌کنم ذات رفتن چیز جالبیه. آدما یه روز صبح از خواب بیدار می‌شن، قلب و خاطره هاشون رو چند تیکه میکنن و هر کدومو یه جایی پیش یه نفری جا می‌ذارن بعدش یه چمدون پر از خاطره بد و خوب برمی‌دارن و می‌رن و البته این قابلیت رو دارن که تا ابد با اون خاطره ها زندگی کنن. مثلا من خودم می‌تونم با خاطره‌های بچگیم توی خونه قدیمی‌مون، با با توپ بازیام با مامان، با صدای رادیو بابا، با فوتبالای تو کوچه، با خنده‌های هر روز دبیرستان و هم کلاسیایی که نمی‌دونم می‌شه یه بار دیگه همشونو کنار هم ببینم یا نه، با بدبختی های اسفند 91 و خیلی خاطره و آدمای مختلف که حتما همشونو می‌نوسم. اما اینا رو گفتم که چی؟ باشه اصلا تصمیم گرفتی بری، خاطره هاتم ببری اما می‌ری دنبال چی؟

من آدمی نبودم که از همون اول هدفش رفتن از ایران باشه، از این تیپای که فقط می‌خوان از ایران برن، به هر قیمتی که شده، برعکسش هم نبودم، از این آدمایی که معتقدن باید موند و کشور رو ساخت، از این تیپ ها هم نبودم. آدمی هم نیستم که برای علم و پیشرفت و تحصیل در بهترین جای دنیا تصمیم به رفتن گرفته باشه. بیشتر تصمیم گرفتم برم تا تجربه کنم با خودم نشستم فکر کردم دیدم این راهی که جلوی من هستش بهترین راه برای از ایران رفتن و تجربه زندگی توی خارج هستش. همونطوری که یه روز منی که 18 سال توی شهرکرد زندگی کرده بودم دانشگاهی توی شهر تهران قبول شدم و الان 5 سال توی این شهر زندگی می‌کنم و زندگی تو تهرانو تجربه کردم و خوشم اومد ازش، با خودم گفتم می‌رم اونجا و اون زندگی رو هم تجربه می‌کنم شاید خوشم نیومد، شاید هم موندگار شدم. می‌رم اونجا که ببینم آیا آسمون همه جا ابی هستش یا اخوان دروغ می‌گه؟ می‌رم ببینم این احترامی که ازش حرف می‌زنن چیه؟ می‌رم ببینم آزادی بیانی که می‌گن چی هستش؟ می‌رم محیطمو عوض کنم تا از این کرختی در بیام، می‌رم سعی کنم برای خودم انگیزه ایجاد کنم، می‌رم استقلال کامل رو تجربه کنم، می‌رم که بزرگتر بشم و می‌رم دنبال یه دکتر واسه تموم احساس های کشته شده‌ام، شاید چه دیدی یه روزی یه جایی توی همین خارج یه کسی، یه نفری، یه شخصی پیدا شد تلافی تماااااااام حس‌ها، علاقه‌ها، ذوق و شوق هایی که تو این 5 سال ازم کشته شد رو بکنه. می‌رم که فراموش کنم.

رنگ: رنگ رفتن، رنگ محو شدن، رنگ آب، بی رنگ

پ.ن: لطفا اگه پست رو میخونید نظرتون رو بگید، حتما بگید سلام ولی بازم بگید :-؟

بابا لنگ‌ دراز

بعضی چیزا (چیز بهترین کلمه ای بود که به ذهنم رسید ) هستن که آدم رُ یاده یه خاطره می‌اندازن ، که یک حسِ تلخ و شیرین نسبت به گذشته در آدم ایجاد می‌کنه ، این تعریف کلمه‌ی نوستالژی هستش .

یکی از این نوستالژی( بیاید به جاش بگیم یادمانه ) ها واسه‌ی بچگیِ من کارتون بابا لنگ دراز بود . کارتونی که عصر ها شبکه 2 پخشش می‌کرد و من باهاش شام می‌خوردم و بیشتر از خودش آهنگ پایانیش رو دوست داشتم که خیلی خوب بود:دی

اما این حرف ها رُ زدم تا برسم به این که امروز صبح سنت‌شکنی کردم و صبح زود رفتم پیاده‌روی و

این سایه رُ دیدم و اولین چیزی که یادم افتاد بابا لنگ دراز بود  بعد از اون بچگیم و همون حس تلخ و شیرین ، شیرین به خاطر این که چقدر اون موقع ها خوب بود و چقدر راحت می‌خندیدم و دغدغه نداشتم و تلخ هم به خاطر این که دیگه هیچ وقت برنمی‌گردن .

امیدوارم شما هم بعد از خوندن این پست یاد دوران بچگیتون و اون خنده‌های از ته دل  افتاده باشید .

پ.ن : آهنگ تیتراژ بابا لنگ دراز رو هم از اینجا دانلود کنید .

 

رنگ :آبی

قالب وردپرس