قالب وردپرس

Revenant

تصمیمان را گرفتیم، خواستیم برویم شمال. خواستیم این طلسم لعنتی که دو سال بود دچارش شده‌ایم را بشکنیم. خواستیم روزهایی را بسازیم که 10 سال دیگر حسرتش را بخوریم. خواستیم خاطراتی داشته باشیم که بعدا بتوانیم سال‌ها از آن حرف بزنیم.

تصمیمان را گرفتیم، برنامه ریزی کردیم و داشتیم شکممان را صابون می‌زدیم برویم شمال که باز هم طلسم رفتن به شمال سرسختی نشان داد! دانیال تصادف کرد و یک ماشینمان کم شد، برنامه از دید من  کنسل بود و باز هم به این طلسم لعنتی باخته بودیم. داشتم برنامه‌ریزی آخر هفته‌ام را انجام می‌دادم که یک روز فلان کار را انجام دهم، یک روز با فلانی بروم بیرون و … که این دفعه زورمان چربید، ظهر چهارشنبه جاده چالوس انتظارمان را می‌کشید.

راه افتادیم، از خوبی و خوشی‌هایی که گذشت می‌گویم، از صدای امواج دریا می‌گویم که قسمتی‌شان را در ذهنم ثبت کردم، از ماسه‌های ساحل می‌گویم که به حرف آندره ژید گوش کردم (“برای من خواندن این‌که شن‌های ساحل نرم است کافی نیست می‌خواهم پاهای برهنه‌ام این نرمی را احساس کند معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد برای من بیهوده است”) و با تمام وجود حسشان کردم. این بار از ابرها می‌گویم که سرمان بالاتر از ابرها بود و ابرها زیر پایمان می‌رقصیدند. از جنگل و مه و اکسیژن و تمام خنده‌هایی که کنار هم داشتیم می‌گویم، از بهترین همسفرها، سیهل و علی و فرهاد و هادی و شایان می‌گویم اما داستان ادامه داشت.

می‌خواستم ته دل خودم راضی باشد، سهمی در پروژه داشته باشم، احساس مفید بودن بکنم و انگل‌وار به هم‌گروهی خود نچسبم. برای همین تصمیم گرفتم یک روز زودتر با اتوبوس به تهران برگردم. بلیط گرفتم اما فاصله جنگل تا ترمینال آن‌قدری زیاد شد، هوا آن‌قدری خوب بود و ابرها آن‌گونه می‌رقصیدند که تصمیم گرفتم یک روز دیگر بمانم، احساس انگل بودن بکنم، مفید نباشم اما بمانم و این رقص ابرها را یک روز دیگر ببینم. برای همین به امیر گفتم که این بلیط را استرداد کند.

صبح بیدار شدم و در اخبار خواندم که اتوبوس واژگون شده و 16 نفر مرده‌اند، با خود گفتم که اتوبوس ما که نبوده اما وقتی از مغازه‌دارها شنیدم و مطمئن شدم که خودش بوده خنده‌ام گرفت، می‌خندیدم و واقعا می‌خندیدم. به چی؟ نمی‌دانم. به اتفاقی که افتاده؟ به این که من در آن اتوبوس نبودم؟ از شوکه بودن می‌خندیدم؟ به قلبی که می‌توانست دیگر نتپد می‌خندیدم؟ نمی‌دانم فقط می‌خندیدم ولی خوشحال نبودم.

در راه برگشت بودیم، به کندوان رسیدم، از تونل عبور کردیم باز هم مثل درباره الی توی تونل جیغ و بوق زدیم و خندیدیم. پس از تونل درّه را دیدم، شیشه‌های شکسته اتوبوس و تیر برق افتاده را دیدم. جان از بدنم فرار کرد، پاهایم شروع به لرزیدن کرد و حس عجیبی درونم ایجاد شد. نمی‌توانم بگویم چه بود، از آن حس‌هایی تا برایت اتفاق نیافتد نمی‌توانی درکش بکنی. چشمانم را بستم و تصور کردم، صندلی آخر اتوبوسی که به ته دره می‌رفت و من روی آن نشسته بودم را تصور کردم. شاید اگر من بلیطم را کنسل نکرده بودم، شاید آن عزیزی که نمی‌دانم که بود و کجاست روی آن صندلی نمی‌نشست و اکنون نفس می‌کشید و قلبش پُر امید می‌تپید. برای آروزهایش تلاش می‌کرد، با بچه‌هایش بازی می‌کرد یا شاید با نامزدش شام بیرون می‌رفت یا برای نوه‌اش از خاطرات جوانی‌اش می‌گفت. شاید من جایش بودم، دیگر نمی‌خندیدم، دیگر برایتان پر حرفی نمی‌کردم، دیگر حالتان را نمی‌پرسیدم، دیگر نمی‌گفتم بایستید عکس بگیرم، دیگر جز خاطره‌ای برایتان چیزی نبودم، خاطره‌ای که در باد به پرواز در ‌می‌آید و از یاد فراموش می‌شود. چشمانم را باز می‌کنم، فاصله‌ی مرگ و زندگی خیلی کم است، برای همین زندگی ارزش ندارد، هیچ چیز ارزش ندارد، نباید چیزی دل‌بست، باید حسرت نخورد، باید در لحظه زندگی کرد، باید شاد بود.

رنگ: رنگ اون حس عجیب غیر قابل توصیف، آبی آسمانی همراه با ابرای سیاه و مه سفید سطح زمین.

 

قالب وردپرس