قالب وردپرس

اتوبوس شب

سلام، نزدیک به یک سالی می‌شه که دیگه چیزی ننوشتم. چیزی ننوشتم چون می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از این همه راه نامعلوم و فکر پریشونِ درون سرم که جوابی براشون نداشتم. ننوشتمشون به امید این که یا خودشون برن دنبال جوابشون یا از ذهنم پاک بشن. راستش این آخریا از فکر کردن به خیلی چیزا می‌ترسیدم. از این که من دقیفا چیم؟ کیم؟ چی می‌خوام یا چی می‌خوام بشم؟ ننوشتمشون تا بیشتر از این نترسم. ننتوشتمشون تا یهو شک نکنم بزنم زیر همه چیز، ولی الان قضیه فرق می‌کنه رفنم جلو و یه سری تصمیم گرفتم. الان منم سیاوش 23 سال و 3 ماهه که تو اتوبوس تنها نشسته داره می‌ره خونه، یه سری انتخاب کرده و می‌خواد بره جلو. تفریبا لیسانسشو اگه اتفاق خاصی نیوفته تموم کرده و داره خودشو گول می‌زنه که از یکی از خفن ترین دانشگاهای ایران مدرک گرفته و خفنه،  ولی خودشم می‌دونه که نیست.

می‌گن آدما کارایی که بین بیست تا سی سالگیشون انجام می‌دن آیندشونو معلوم می‌کنه، با این فرض به خودش می‌گه یک سوم از این ده سال رفت و تو این زمان به جاهای خوبی رسیدم، اما باز بعد از یه نفس عمیق یادش میاد که هنوز نمی‌دونه چی از زندگیش می‌خواد. تصمیم گرفت بره خارج، بره خارج درس بخونه و پیشرفت کنه ولی بازم خودش ته قبلش می‌دونه که خارج و درس و پیشرفت و اینا همه بهونن مشکل اینه که هنوز نمی‌دونه چی می‌خواد. تصمیم گرفت بره خارج یعنی مامان باباشو تنها بذاره، مامان بابایی که سنشون داره می‌ره بالا و به جبر زمانه دارن پیر می‌شن، مامان بابایی که جز اون کسی رو ندارن و همه امیدشون به پسرشونه. بابایی که اگه توی 24 سالگی بهش بگم دوباره کرون عود کرده و دلم درد می‌کنه شب خوابش نمیره، بابایی که وفتی فهمید پسرش پذیرش گرفته و قضیه رفتنش جدی جدی شده، دلش هُری ریخت پایین و فرداش غذا نخورد. داره می‌ره خارج و مامانی رو تنها می‌ذاره که هرچقدرم بگه هر چی واست بهتره همون اتفاق بیوفته ولی وقتی به رفتن فکر می‌کنه اشکش در میاد. تصمیم گرفت بره و دوستایی که ارزشمند ترین چیزش تو این روزا هستن رو با کلی خاطره تنها بزاره. با در نظر گرفتن همهه‌ی اینا سیاوش چشماشو بست و صورت مساله رو پاک کرد و توی سنگدل ترین حالتش تصمیم گرفت که بره. تصمیم گرفت که بره و خونواده و  دوستاشو، همشونو با هم ترک کنه، هر چقدرم مقطعی اما ترک بکنه.

“رفتن”، حالا که بهش فکر می‌کنم ذات رفتن چیز جالبیه. آدما یه روز صبح از خواب بیدار می‌شن، قلب و خاطره هاشون رو چند تیکه میکنن و هر کدومو یه جایی پیش یه نفری جا می‌ذارن بعدش یه چمدون پر از خاطره بد و خوب برمی‌دارن و می‌رن و البته این قابلیت رو دارن که تا ابد با اون خاطره ها زندگی کنن. مثلا من خودم می‌تونم با خاطره‌های بچگیم توی خونه قدیمی‌مون، با با توپ بازیام با مامان، با صدای رادیو بابا، با فوتبالای تو کوچه، با خنده‌های هر روز دبیرستان و هم کلاسیایی که نمی‌دونم می‌شه یه بار دیگه همشونو کنار هم ببینم یا نه، با بدبختی های اسفند 91 و خیلی خاطره و آدمای مختلف که حتما همشونو می‌نوسم. اما اینا رو گفتم که چی؟ باشه اصلا تصمیم گرفتی بری، خاطره هاتم ببری اما می‌ری دنبال چی؟

من آدمی نبودم که از همون اول هدفش رفتن از ایران باشه، از این تیپای که فقط می‌خوان از ایران برن، به هر قیمتی که شده، برعکسش هم نبودم، از این آدمایی که معتقدن باید موند و کشور رو ساخت، از این تیپ ها هم نبودم. آدمی هم نیستم که برای علم و پیشرفت و تحصیل در بهترین جای دنیا تصمیم به رفتن گرفته باشه. بیشتر تصمیم گرفتم برم تا تجربه کنم با خودم نشستم فکر کردم دیدم این راهی که جلوی من هستش بهترین راه برای از ایران رفتن و تجربه زندگی توی خارج هستش. همونطوری که یه روز منی که 18 سال توی شهرکرد زندگی کرده بودم دانشگاهی توی شهر تهران قبول شدم و الان 5 سال توی این شهر زندگی می‌کنم و زندگی تو تهرانو تجربه کردم و خوشم اومد ازش، با خودم گفتم می‌رم اونجا و اون زندگی رو هم تجربه می‌کنم شاید خوشم نیومد، شاید هم موندگار شدم. می‌رم اونجا که ببینم آیا آسمون همه جا ابی هستش یا اخوان دروغ می‌گه؟ می‌رم ببینم این احترامی که ازش حرف می‌زنن چیه؟ می‌رم ببینم آزادی بیانی که می‌گن چی هستش؟ می‌رم محیطمو عوض کنم تا از این کرختی در بیام، می‌رم سعی کنم برای خودم انگیزه ایجاد کنم، می‌رم استقلال کامل رو تجربه کنم، می‌رم که بزرگتر بشم و می‌رم دنبال یه دکتر واسه تموم احساس های کشته شده‌ام، شاید چه دیدی یه روزی یه جایی توی همین خارج یه کسی، یه نفری، یه شخصی پیدا شد تلافی تماااااااام حس‌ها، علاقه‌ها، ذوق و شوق هایی که تو این 5 سال ازم کشته شد رو بکنه. می‌رم که فراموش کنم.

رنگ: رنگ رفتن، رنگ محو شدن، رنگ آب، بی رنگ

پ.ن: لطفا اگه پست رو میخونید نظرتون رو بگید، حتما بگید سلام ولی بازم بگید :-؟

قالب وردپرس