فکر میکرد در دنیایی کاملا ناآشنا گیر افتاده است ، دور تا دورش را مسیرهای متفاوت گرفته بودند ، باید میایستاد و فکر میکرد . باید فکر میکرد چه میخواهد و چه دوست دارد باشد .
اما او خستهتر از آن بود که فکر کند ، روزهای تکراری ، شکستهای پشت سر هم و درد شدید او را از پا انداخته بود . به بدنش سلام کرد تا حالش را بپرسد و وقتی صدایش را شنید به خستگی شدیدش پی برد ، به دستهایش نگاه کرد و اثرات پیری را در آنها دید اوضاعش اصلا خوب نبود ، مهرههای کمرش چنان نابود شده بودند گویی مانند کوه در درون آنها دینامیت منفجر کردهاند ، اما او خستهتر از آن بود که ناراحت شود .
لبخندی تلخ زد و از فکر به حال جسمیاش بیرون آمد ، کمی به اوضاع کنونی و موفقیتهایش فکر کرد تا حالش جا بیاید اما بیشترین چیزی که به ذهنش آمد شکست بود . او اولین شکستش را در دوران دبیرستان تجربه کرده بود که تلاشهای بسیارش به نتیجه نرسید و هنوز هم که به آن فکر میکرد دردی درون قلبش احساس میکرد ، فکر کردن به بعد از آن هم ثمرهی خوبی نداشت ، دست از فکر کردن برداشت .
سیگاری روشن کرد و به اطرافیانش فکر کرد در بین اطرافیانش دلخوشیهایی بود اما با این وجود امیدی نداشت و این بیشتر اذیتش میکرد . تنها کسی که میتوانست او را از آن وضعیت نجات دهد خودش بود ، کمی به این جمله فکر کرد و پُکی به سیگارش زد و خندید زیرا اندکی انگیزه و انرژی در خودش برای این کار نمیدید .
“بگذار همین گونه که هست ادامه پیدا کند ، شاید باز هم زمان به کمکم بیاید . ”
رنگ : سفید