قالب وردپرس

تو باور کن

فکر می‌کرد در دنیایی کاملا ناآشنا گیر افتاده است ، دور تا دورش را مسیر‌های متفاوت گرفته بودند ، باید می‌ایستاد و فکر می‌کرد . باید فکر می‌کرد چه می‌خواهد و چه دوست دارد باشد .

اما او خسته‌تر از آن بود که فکر کند ، روز‌های تکراری ، شکست‌های پشت سر هم و درد شدید او را از پا انداخته بود . به بدنش سلام کرد تا حالش را بپرسد و وقتی صدایش را شنید به خستگی شدیدش پی برد ، به دست‌هایش نگاه کرد و اثرات پیری را در آن‌ها دید اوضاعش اصلا خوب نبود ، مهره‌های کمرش چنان نابود شده بودند گویی مانند کوه در درون آن‌ها دینامیت منفجر کرده‌اند ، اما او خسته‌تر از آن بود که ناراحت شود .

لبخندی تلخ زد و از فکر به حال جسمی‌اش بیرون آمد ، کمی به اوضاع کنونی‌ و موفقیت‌هایش فکر کرد تا حالش جا بیاید اما بیشترین چیزی که به ذهنش آمد شکست‌ بود . او اولین شکستش را در دوران دبیرستان تجربه کرده بود که تلاش‌های بسیارش به نتیجه نرسید و هنوز هم که به آن فکر می‌کرد دردی درون قلبش احساس می‌کرد ، فکر کردن به بعد از آن هم ثمره‌ی خوبی نداشت ، دست از فکر کردن برداشت .

سیگاری روشن کرد و به اطرافیانش فکر کرد در بین اطرافیانش دلخوشی‌هایی بود اما با این وجود امیدی نداشت و این بیشتر اذیتش می‌کرد . تنها کسی که می‌توانست او را از آن وضعیت نجات دهد خودش بود ، کمی به این جمله فکر کرد و پُکی به سیگارش زد و خندید زیرا اندکی انگیزه و انرژی در خودش برای این کار نمی‌دید .

“بگذار همین گونه که هست ادامه پیدا کند ، شاید باز هم زمان به کمکم بیاید . ”

رنگ : سفید

#IranDeal

من همیشه از بچگی جشن و شور و شوق هایی که کُلِ شهر در اون شرکت داشتن رُ دوست داشتم ، نمی‌دونم چه جوری هستن ولی حسِّ عجیبی در آدم ایجاد میکنن. پُر خاطره‌ترینش واسم صعود تیم ملی فوتبالمون به جام جهانی آلمان بود .

سال 1388 که انتخابات ریاست جمهوری برگذار می‌شد من 15 سالم بود و خُب علاقه مند بودم توی شور و شوقی که توی شهر و کشور جریان داشت سهم داشته باشم ، فردای آخرین روز تبلیغات انتخاباتی امتحان شیمی و آخرین امتحانمون برگزار می‌شد، با این حال هرجوری بود از 6 عصر تا 1 شب بیرون بودم .اون شب همه یک شوق خاصی داشتن ، شور و شوقی که به نظرم دیگر مثل اون تکرار نمی‌شه .

شهری که من درونش زندگی می‌کنم شهر کوچکی ه و خُب اکثر آدما هم دیگه رُ می‌شناسن ، سه روز بعد که جشن پیروزی محمود احمدی نژاد توی شهر برگزار می‌شد توی پیاده‌رو قدم می‌‌زدم و ناراحت از نتیجه چهره‎‌هایی رُ می‌دیدم که خوشحال بودن ، اون روز خیلی از چهره‌ها توی ذهنم موند .

الان بیش از شش سالِ که از اون روز‌ها می‌گذره و امروز باز هم همه خوشحال بودن و جشن برپا بود ، منم خوشحال بودم ، بالاخره کشورم توانست ه بود یک مساله‌ی مهم رُ از طریق گفت و گو حل کنه ، اما وقتی توی این شادی باز هم همون چهره‌هایی رُ دیدم که شش سال پیش از پیروزی احمدی نژاد غرق شادی بودن ، کسایی رُ دیدم که شش سال پیش از پیروزی کسی خوشحال بودن که امروز از درست شدن بخشی از خراب کاری‌هاش جشن گرفتن یاد قلعه‌ی حیوانات ارول افتادم و به قدم زدنم توی پیاده‌رو ادامه دادم .

رنگ : خاکستری

Unknown

از وقتی این حرفُ بهم زدی بعضی وقتا می‌شینم با خودم فکر می‌کنم . فکر می‌کنم نکنه حرفات درست باشن ، نکنه واقعا من اون چیزی شدم که گفتی ، نکنه اون چیزی شدم که ازش بدم میاد ؟!

به آخرین صحبتمون که فکر می‌کنم ناراحت می‌شم ، عذاب وجدانم گل می‌کنه ، محبور می‌شم آخرین مکالممون رُ که با اکانت Unkown تلگرامِ می‌خونم . بعد از خوندن حرفات یکم دلم خنک می‌شه حتی شاید یه حقش بود هم به خودم بگم ولی تهش از همه‌ی اون اتفاقا نارحت می‌شم .

دوام نمی‌یارم ، باید برم از یه نفر که من رُ خوب می‌شناسه سوال بپرسم و چه کسی از مامان بهتر؟ موضوع رُ براش تعریف می‌کنم و چیزی که ازش می‌ترسم اتفاق می‌اُفته ، تایید نمی‌کنه ولی رَد هم نمی‌کنه و حتی بهم گفت که باید عذرخواهی کنی .

با خودم فکر می‌کنم و این اتفاق‌ها رُ یه تلنگر در نظر می‌گیرم ، تصمیم می‌گیرم از این به بعد رفتارم جوری باشه که حتی یک نفر هم به ذهنش چنین چیز‌هایی خطور نکنه .

اما این وسط یه دوستی خوب قربانی شد ، نیچه می‌گه :

انسان ها دوستان خود را سختتر از دشمنان خود میبخشند!

رنگ : قرمز نارنجی

قالب وردپرس