قالب وردپرس

بی نام

اوایل شهریور بود٬ آخرین روزهایی که می‌شد در کنار دوستانمان باشیم. آدمی پر بود از احساسات متناقض و عجیب غریب. هم شوق و خوشحالی زندگی در محیط نو را داری و از طرف دیگر غم و دلتنگی از دست دادن هر آن‌چه که برایش زحمت کشیده‌ای. تمامی افرادی که در این مجموعه عکس می‌بینیم در کمتر از یک ماه بعد ایران را برای ادامه تحصیل ترک کرده‌اند. از آن‌ها خواستم حس خودشان در آن روزها را در چهره‌شان نشان دهند. اکنون پس از گذشت ۶ماه از زندگی در کشور و شرایط نو٬ دوباره به سراغشان رفتم و احساساتشان را پرسیدم.

۱- خلب:

محل عکس: مقابل درب ورودی خوابگاه احمدی روشن

احساس آن روزها: “خیلی امیدوارم به اونجا. نه اینکه فکر کنم بهشته ولی امید زیادی دارم. استرس خیلی زیاد و غم ندیدن نزدیکام رو دارم. ولی در کنار ذوق و خوشحالی ورود به دنیای جدید.”

۶ ماه بعد: “احساس میکنم خیلی بزرگتر شدم. اینجا حتی اگر هیچ اتفاق بدی هم نیافته خود دلتنگی و محیط خیلی اذیت میکنه. استرس بیشتری دارم از اون موقع ولی جنس استرس فرق کرده. تو ایران امیدوار بودیم که با اومدن همه‌ چیز خیلی بهتر بشه اما الان دارم یاد میگیرم که خودم باید زندگیمو بهتر کنم و تاثیر محیط کمتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم. اینجا حال من بدتره، اما تلاشم برای بهتر شدنم خیلی بیشتره. غم و تنهاییم صد برابر ایرانه، اما عوضش تلاش میکنم که یاد بگیرم چجوری باهاشون کنار بیام و واقعیت رو بپذیرم. اینجا امیدم به خودم بیشتره نسبت به بقیه و محیط، و این تنها چیزیه که تا این لحظه منو نگه داشته.”

۲- رامین:

محل عکس: مقابل ساختمان دانشکده کامپیوتر

احساس آن روزها: خیلی ناراحت هستم نه به خاطر خود فعل رفتن. به خاطر رها شدن از خانواده به خصوص خواهرم و دوستام که واقعا با تمام وجود دوستشون دارم و خوشحال هستم پیششون و اصلا تصور بدی از اونجا ندارم. حس میکنم میرم توی یه کشور پیشرفته با کلی امکانات خفن. حس میکنم دانشگاه خیلی خفن خواهد بود و اختلاف شدیدی با شریف خواهد داشت و منم مجبورم کلی کار کنم که در سطح ادمای اینجا باشم و راجب این قضیه ذوق دارم و انگیزه. حس هام متناقض هستش. ناراحت هستم ولی انگیزه دارم. خیلی انگیزه دارم.”

۶ ماه بعد: “همین الان الان خیلی حالم بده. گیر کردم. وقتی رسیدم خیلی زود تونستم با محیط جور بشم. سریع توی گروه تونستم با بچه ها رفیق بشم و جدا از اونم تونستم وارد جمع ایرانی ها بشم. خیلی زود متوجه شدم چقدر ایرانی های اینجا فیک ان، تمام احساساتشون و رفاقتشون فیکه و باعث شد ازشون متنفر بشم. توی جمع همش به خودم فحش میدم که اصلا چرا با اینا میگردم و قطعا بشینم خونه بازی کنم پای کامپیوتر بیشتر بهم خوش میگذره. دلم دوستای خودمو میخواد. کسایی که وقتی باهاشون بودم هیچ ناراحتی ای نداشتم. از وقتی اومدم اینجا روز به روز اوضاعم دارم بدتر بهم میخوره. وقتی با دوستای خودم بودم شاد بودم. الان هر روز به فاطمه و گذشتم فکر میکنم چیزی که این اواخر که ایران بودم تقریبا اصلا رخ نمیداد.
کم کم از محیط کارم هم بدم اومد چون از استادم می‌ترسم. اصلا احساس راحتی باهاش نمی‌‌کنم. دلم برای دکتر جعفری خیلی تنگ شده. برای راحتی ای که باهاش داشتم. برای همین حس که بهم اعتماد داشت و حرف های منو قبول داشت خیلی دلم تنگ شده. برای این حس که یه هفته هیچ کاری نکنم و کسی کاریم نداشته باشه خیلی دلم تنگ شده.”

۳- احمد:

محل عکس: حیاط خوابگاه شهید احمدی روشن

احساس آن روزها:الان تمام فکر و ذکرم ویزاست. ینی به هر بدبختی بوده، همه کارامو کردم. این همه بدو بدو هام، سربازی، فارغ التحصیلی (ینی انقدر این دانشکده کوفتی مهندسی شیمی و نفت، با اون معاون آموزشی و … بقیه شون اذیتم کردن که حد نداره)، مصاحبه هام با شرکت، و …. نتیجه همه اینا تو اومدن ویزام خلاصه میشه.
این روزا دانشگاهم شروع شده، خیلی نگران کلاسایی که از دست میدم هستم و این که چیکار کنم، یا قراره دانشگاه یه هفته برا بچه ها برنامه بذاره که با هم آشنا شن. میترسیدم دوستی پیدا نکنم تنها بمونم.”

۶ ماه بعد: “نیگا که میکنم، انگار به یه آدم دیگه دارم نگا میکنم، انگار ده سال گذشته 🙁 . آدم با خودش فک میکنه از ایران بیاد بیرون همه چی درست میشه، ولی یه سری مشکلای جدید میزنن بیرون که آدم اصلا فکرشم نمیکرد.
اینجا آدم هرچی م زور بزنه خودشو تو دل بقیه جا کنه، ته ته ش نمیتونه یه دوست صمیمی (مثل تو ایران) پیدا کنه. (حداقل من که نتونستم)
الان م بیشتر استرس م برای کار پیدا کردن و موندنه، از طرف دیگه م، خیلی ناراحتم میکنه که با کار پیدا کردنم، خیلی از خانواده م دور تر میشم.
خلاصه، پیر شدم رفت :(“

۴- بهروز:

محل عکس: فرودگاه امام خمینی

احساس آن روزها: شاید حسی که آدمی در لحظه دارد، ملاکی برای قضاوتش نباشد، بخصوص اگر آن شخص خاص من باشم، یک موجود نسبتا دو قطبی پر از احساسات فراوان. از طرفی این ویژگی باعث می‌شود تا در احساساتت به تنهایی غرق شوی و حس لحظه ات بر همه چیزت غلبه کند. القصه، روزی که سندیگو را انتخاب کردم، دو به شک بودم و با خیلی آدم‌ها حرف زدم، مهمترینشان استادم بود که نظرم را عوض کرد. من همیشه در زندگی اصولی داشتم که سعی می‌کردم با آن‌ها زندگی کنم و زندگیم را بسازم، چرا که جز این‌ها زندگی را پوچ و بی‌ارزش می‌دیدم و این‌ها تنها چیز‌هایی بودند که می‌توانستم برای امید به زندگی از آن‌ها استفاده کنم. یکی از مهترین اصولم، حفظ دوستانم بود و هست و هرچه جلوتر می‌روم ارزشش را بیشتر نیز درک می‌کنم. اما در حال حاضر، حرف استادم ارزش دیگرم از زندگی که همان کمک کردن به جامعه بود(هرچند کم) را برانگیخت و باعث شد اینجا را بدور از دوستان و رویاهایم انتخاب کنم و رویای جدیدی در سر بپرورانم.
نگاهم به دنیای خارج از نظر تکنولوژی چیزی فراتر از چیزی است که ما در اینجا داریم. این روز‌ها بیشتر از هرچیزی درگیر کارهای رفتن بودم، با دوستان هرجایی دیدار می‌کردم و مانند سابق تفاوتی نیست، دنبال گرفتن مدرک فارق التحصیلی بودیم، اما به نظر همان کار‌های اداری همیشگی بود، زمزمه‌ای از رفتن فردا و خداحافظی‌ای حتی شاید خیلی کوچک نیز نیست. می‌دانم دلم برای همه آدم‌ها تنگ خواهد شد، بخشی از اصولم است. تفاوت روز فرودگاه در آن جاده لعنتی شاید تنها چیزی که ذهنم را مشغول خواهد کرد. جایگزینی خانواده جای دوستان و یاد دفعات پیشی که با یک ماشین پر از دوستان عزیزتر از جانمان می‌رفتیم این جاده را و هر بار با جمع کمتری برمی‌گشتیم. نمیدانم چرا ولی هیچ وقت جلو پدر مادرم دلم نمیخواهد احساساتی باشم. این مطلب مال همین روز‌هاست:
“دلم نمیخواهد مانند کسانی که وقتی خارج میروند شروع به عکس گذاشتن میکنند بشم، یا هنگامی که دوست دختر جدیدی پیدا میکنند، یا وقتی به مهمانی یا دورهمی ای میروند یا شاید حتی یک طبیعت قشنگ و یک کوه خفن. از اینکه در شبکه‌های اجتماعی خودم را خوشحال نشان بدهم، بیزارم. از اینکه بگویم لذت میبرم و ببینید، احساس گناه میکنم. خیلی اوقات از لذت بردن‌هایم احساس گناه میکنم.
شبکه‌های اجتماعی باعث می‌شوند یک نفر همیشه باشد، وقتی نیست. و این تناقض نبودن و با دیگری بودن، نه همیشه اما گاهی درد آور است.
خارج شدن از کشور برایم ناراحت کننده است. دوری آدم‌ها و از دست دادنشان، زبان شیرین فارسی، فرهنگ نیمه غنیمان و صمیمیت بینمان همه ارزش‌هاییست که در ساختمان های بلند به راحتی پیدا نمیشوند.
چیزی که امروز حس می‌کنم ندارم و برای بعضی همه چیزی است که دارند، یک دوست دختر است! خیلی روزها گذشته تا امروز می‌توانم واقعا به این قضیه فکر کنم که دیگر چیزی تکرار نمی‌شود. شاید انسان‌ها باهم دوست شوند و همدیگر را به راحتی کنار بگذارند اما این سخت ترین کار ممکن برای من تا این لحظه بوده و میماند. گاهی یک نگاه چند سال تو را اسیر میکند، چه برسد به رفاقت هایی که چند سال ماندند و دست تقدیر نابودشان کرد.
چیزی که در آنجا حس می‌کنم میابم تجربه است. از نوع زندگی و کاری. و شاید اندکی پیشرفت متمرکزتر و حتی نه با سرعت بیشتر.
به دنبال ساختن زندگی بهتر می‌روم اما احتمالا زندگی چیزهاییست که از دست دادم و یا خواهند ماند، اینجا بدون من. زندگی همین لحظات معمولی باهم بودن بود..”

۶ ماه بعد: “وقتی نگاه می‌کنم به خودم می‌بینم دوستان برای من مهمتر از هر هدف دیگری هستند. شاید برای اولین بار در طول زندگیم است که برای خانواده‌ام انقدر دل تنگ می‌شوم، برای منی که بارها به سفر‌هایی رفتم که یک هفته آنتن نداشتم و از هیچ کس و هیچ‌جا خبری نداشتم. بار‌ها با خودم کلنجار رفتم سر هر چیز کوچک و بزرگی در این کشور که من کجا هستم و این‌های دور و برم چیستند. دستاورد‌های زیادی حاصلم شد، مثا زندگی و دوستی با آدم‌هایی که کاملا با من متفاوت بودند. احساس می‌کنم در زندگی قبلیم از هر آدمی جاهایی که باهم وجه مشترک داشتیم نگه داشته بودم ولی اینجا در نبود آن‌ها، اکثرشان را با آدم‌های محدود دور و برم پر کردم و امروز حتی بیشتر قدر آن‌ها را می‌دانم. آدم‌های قبلی‌ای که می‌شناختم اهل قضاوت کردن نبودند، اگر می‌خندیدیم باهم، خاطره می‌شد و اگر دلخور می‌شدیم، فراموش می‌شد. انقدری درگیر بهتر کردن حال همدیگر و لذت بردن از لحظه بودیم که وقتی نمی‌ماند راجع به بقیه گلایه کنیم، در جمع خودمان گم شده بودیم. هر روز کاری جدید و تفریحی نو. از نظری البته بد بود که حتی امروز هم برایم سخت است با آدم‌هایی که آنطور نیستند راحت باشم و شاید اکنون با کسی سالها بمانم ولی نتوانم خودم را باز کنم. حسی که امروز دارم همچنان یک موجود دو قطبی است که گاهی امید به آینده دارد، دیدار دوستان قدیمی، ساختن دوستان و دنیای جدید، بهتر کردن دنیای آدم‌های دنیا و گاهی… خسته شدن از زندگی و زیرش کشیدن. غر زدن به زمین و زمان و گلایه از انتخاب‌های قبلی. بی‌شک اما فهمیدم که چیز‌هایی که برایم ارزش بودند و هنوز هم سعی می‌کنم باشند، برای آدم‌های کمی در دنیا ارزشمند هست و این قضیه خارج و داخل ندارد. در هرجای زمین آدم‌هایی وجود دارند با این تفکرات. در سال‌های زندگی سعی کردم معنای واژه غیرت را برای خودم چه نسبت به میهن چه نسبت به ناموس یا هرچیز دیگری حذف کنم ولی همچنان خدمت به محیطی که بهترین امکانات را برای من فراهم کرده تا من امروز این تفکر را داشته باشم(هرچند خیلی از آدم‌ها تنها خودشان را دلیل شکل گیری شخصیت و تفکراشان می‌دانند من مهمترین عامل را دنیای اطرافم می‌بینم) را وظیفه‌ای میبینم که میان این همه تفکری که امروز درگیرش هستم همچنان خود را به هر نحوی بالا می‌کشد و نمی‌گذارد فراموشش کنم. و اما بعد از شروع تحصیلات تکمیلی و وارد شدن به جو جدید، من هنوز عوض نشده بودم حال آنکه همه چیز حال و هوای بزرگانه به خود گرفته بود. برای اولین بار به آدم بزرگ‌ها که نگاه می‌کنم حس میکنم که چند روز دیگر جای آن‌ها هستم، هر روز زندگیم را میشمارم و می‌گویم روز‌های آخر جوانی است و همه می‌دانیم که همه اتفاق‌هایی که قرار است بیافتد در همین روز‌ها باید باشد. اینم آخرین پستم در آمریکا:
“خسته از شنیدن تکرار آهنگهای سرد قدیمی تنها پلی لیستت، دوباره در جستجوی پستراکی جدید، چشم‌هایت را میبندی. لای پتویت سردت میپیچی به امید لرزش کمتر. اینجور وقتها بعید است فکرت برود به مقاوم کردن بدنت برای سرما و پنجره باز گذاشتن و دوش آب سرد.
شاید نگاهت برود به نخ‌های آخر سیگارت، ته مانده‌های بطری‌هایی که ردیف کرده‌ای. و شاید چند قطره‌ای دیگر قبل از خواب…
در ذهنت مرور میکنی آنچه گذشت و نیشخند میزنی به خیالبافی‌های فردا. گم میشوی در آینده و آرام آرام دوباره از خود بی خود میشوی. پرنده دیروز، مهاجر امروز، خوراک فردا. جواب پیام‌های اخیرت را نگاه میکنی، و هیچ.
پاک کردن آن حجم از گرد و غبار وبلاگ هم که کار امروز نیس. از بس حرف زدی خودت خسته می‌شوی. دلت میخواهد سکوت کنی. هربار از امروز تلخ گفتی، از پاییز فردا. از عابران پیاده گفتی اما هیچگاه مجال آن نشد تا دیدن پرواز قاصدکی را جشن بگیری بدون هول از جا ماندن از قطار السریع السیری که دائم دارد سوت می‌کشد.
خلاصه کلام: امروز بعد از ۶ ماه زندگی در آمریکا، یعد از گذراندن سه ماه افسردگی و هیچکاری نکردن و سه ماه روحیه خوب و تلاش برای زندگی کردن، حس می‌کنم همچنان در مسیر بدتر شدن به پیش میروم. چه از نظر علمی، چه اخلاقی، چه شعوری و هرچیز دیگری. و تنها امیدم مثل همیشه نگاه به گذشته و معجزه بهتر شدن. خسته تر از همیشه و بدور از دوستانی که شاید تنها تجربه‌های خوب زندگی بودند. دیگر نمیخواهی بینتان چیزی باشد. چون هربار انقدر بد گفتی که دیگر چیزی جز فحش دادن به همه چیز و همه کس نمانده.

۵- امیرحسین:

باید اینجا بگم که عکس امیر حسین روی هارد بود و اشتباهی توسط من پاک شد.

احساس آن روزها: حس من این روز ها فقط به غم و بغض مي رسه. فكر خداحافظي از بيست و چند سال خاطره من رو داغون مي كنه. سعي مي كنم تنها نشم و خوشحال بنظر بيام، چون اگه تنها بشم، فكر اين جور چيزا مي زنه به سرم. واقعا نزديكاي رفتن، بدترين روزاي عمرمه. تو تنهايي داد مي زنم، گريه میکنم، به هر چيز حتي كافه هاي شهرم دلبسته شده ام. بگذريم …”

۶ ماه بعد: “یبعد شش ماه، همشون يادم رفته. الان درگير روز مرگي زندگي شدم و از استقلالي كه بدست آوردم راضيم. يه جورايي يه خودم مي گم تو دلت برا ايران تنگ نشده، تو دلت براي آدم هاي ايران كه تو بيست و چند سال مي ديديشون تنگ شده. الان جز خانوادم تمام اون آدما يه جاي اين زمين هستن و تو ديگه كاري از دست بر نمايد. با ويدئو كال با افراد خودم و آروم مي كنم و دل تنگيم رو تسكين ميدم. راضيم از زندگي الان و البته مشتاق به آينده، حداقل با اومدنم اميد به آينده رو واسه خودم حفظ كردم و اين من رو خوشحال و راضي نگه مي داره.

۶- مبین:

محل عکس: Antelope Canyon

احساس آن روزها: روزی که وارد شریف شدم، اینقدر سرشار از احساس تعلق خاطر نسبت به همه‌چی، از خانواده و دوستا گرفته تا مفهوم دین و وطن بودم که تقریبا مطمئن بودم هیچ‌وقت نمیخوام اپلای کنم. با مرور زمان، شرایط طوری شد که درک و تعریف آدم از همه‌ این مفاهیم عوض میشه.
معمولا همه ادم‌ها میگن مهم‌ترین دغدغه‌اشون برای اپلای خانواده است، ولی نمیدونم، یه طوریه که آدم یه احساس تعلق خاطری نسبت به خانواده داره و یه پیوندی هست که میدونی هرچقدر هم که دور بشی، هر چند سال هم که نبینیشون، این پیوند حفظ میشه. حالا اینکه دلتنگی شدیدی هست یه بحث جداییه هاا! ولی در عوض وقتی که فرایند اپلای رو شروع میکنی، به خصوص اگه ۵ساله باشین و یه سری از دوستاتون هم سال قبلش رفته باشن، به نظرم چیزی که خیلی مشهود احساس میشه، پیش‌بینی برای سست شدن رابطه‌های دوستی‌ایه که سال‌ها براشون زحمت کشیده بودین. اوکی، حالا ۳-۴ نفر میمونن که هم‌چنان با کلی اسکایپ و این داستان‌ها، اون صمیمیته حفظ میشه. ولی چیزی که بیشتر از همه برام دغدغه است، اینه که آیا میشه باز یه سری آدم پیدا کرد که بتونی بازم از ته دل باهاشون بخندی، بتونی کاملا خودت باشی و همه‌چی مصنویی نباشه؟ آیا قراره تو ارتباط با آدمایی که در آینده میبینم، مفاهیمی مثل فداکاری و اعتماد تو دوستی رو یه جور جدید تعریف کنم، یا بازم میشه دوستی پیدا کنی که مثل یه برادر/خواهر بهش اعتماد داشته باشی، بدون اینکه ترسی از تغییر داینامیک این رابطه دوستی در آینده داشته باشی.”

۶ ماه بعد: “اولاش خب همیشه سخت‌تره. محیط جدید یه کم زرق و برق اولیه داشت و اینا سرحال نگهم داشت، ولی بعد دو هفته هم اینا تکراری شد. اما وقتی به مرور جا افتادم، نه عینن، ولی مشابه بخشی از همون دوستی‌ها رو تونستم تو ادمای اینجا هم پیدا کنم، از فرهنگ‌های مختلف، ملیت‌های مختلف. ولی تو همون فاز. شاید جالب‌ترین چیز برام این بود که همه این دغدغه‌هایی که قبل اپلای من داشتم، برای خیلی از دانشجوهای ملیت‌های دیگه هم بود، و خب پیدا کردن آدمایی با این مایند‌ست، خودش فرایند دوستی رو خیلی تسریع بخشید.”

۷- سارا:
سارا از جمله کسانی هست که خودش بعد از خواندن این متن احساسات حدود ۱۸ ماه پیش یعنی روز های آخر قبل از مهاجرت و احساس اکنون که بیشتر از یک سال و نیم از مهاجرتش میگذرد را برای من نوشت.

احساس آن روزها: ترکیب هیجان و رخوت، آزادی و وابستگی ، شور و اشتیاق و در عین حال غم و غصه. روزهای عجیبی بودن اون روزها. ازین که بالاخره رویای مهاجرتی رو که ۶ سال توی سرم پرورش می دادم می تونستم تو واقعیت زندگی کنم سر از پا نمی شناختم. فکر می کردم یه دنیا قراره بیاد استقبالم. یه دنیایی پر از عدالت، قانون،‌ احترام. فکر می کردم می تونم از نو همه چی رو بسازم. هیچ مانعی جلوی خودم نمی دیدم. روزای اخر وقتی برخورد بد ادما رو با هم می دیدم یا اذیت هایی که سر کارای اداری می شدم رو با خودم مرور می کردم، همش می گفتم اخ جون قراره ازین همه تشویش خلاص شم. اما اون ور ماجرا، جدا شدن از خانواده و بستگانی که لحظه به لحظه عمرتو باهاشون ساختی. دوستیایی که برای ساختشون کلی تلاش کردی و تو یه روز همشو می ذاری می ری. ترس از تنهایی مطلق. ترس ازین که نکنه اتفاق بدی برای عزیزات پیش بیاد و تو نباشی… ترس تموم کردن یه دوست داشتنی که شاید تا ابد دیگه تکرار نشه. مبهم بودن اینده و امید تنها دلیلم بود برای گذروندن اون روزگار عجیب”

۱۸ ماه بعد: “نزدیک دو سال ازون تولد دوباره می گذره. بیشترین حسی که این روزا درکش می کنم بزرگ شدن دنیامه. این که توی دنیا چیزایی وجود داره که هیچ وقت از فکرت هم نگذشته. این که زندگی فقط مدرک تحصیلی و رنک دانشگاه و نمره بالا نیست. این که تا زمانی که خودت رو تغییر ندی عوض کردن محیط می تونه هیچ فایده ای برات نداشته باشه. اره. واقعا دارم بزرگ می شم. اما نمی دونم به چه قیمتی. به قیمت تحمل روزایی سخت که هیچ وقت تصورشو نمی کردی. به قیمت یه دنیای خالی از احساسات واقعی، یه دنیای سرد و بی روح…
الانا وقتی به خودم فکر می کنم هویت خودم رو وابسته به کشورم، زبونم، خانوادم می دونم. شاید این مرزبندیا درست نباشه ولی تو جایی که هیچ رنگی از تعلق برات وجود نداره سعی می کنی خودت رو وصل کنی به یه دیوار محکم. که بگی منم یه چیزی برای خودم دارم. اون دختری که خوشحال بود از فرار کردن از کشورش،‌ الان حس دین می کنه بهش. همش می گم من یه روزی برمی گردم و در حد وسع خودم تلاش می کنم برای کشورم. برمی گردم و دوباره طعم واقعی دوست داشتن ادمای واقعی رو تجربه می کنم. و ته همه این غم و غصه وغر ولند ها باید بگم خوشحالم ازین تجربم. جدا از روزای سختی که برام داشت بهم کمک کرد مستقل بودن رو تجربه کنم و وارد دنیای ادم بزرگا بشم. محیط تازه اعتماد به نفس مرده ام رو دوباره از اول و قشنگ تر ساخت. دوستای جدیدی بم داد که اگر چه کیفیتش مث قبلیا نیست ولی باز هم نعمته. و مهم تر از همه بهم فرصت داد دوباره ساختن رو یاد بگیرم و دیگه ازش نترسم. “

۸- پارسوآ:
پارسوآ هم از جمله کسانی هست که خودش بعد از خواندن این متن احساسات حدود ۱۸ ماه پیش یعنی روز های آخر قبل از مهاجرت و احساس اکنون که بیشتر از یک سال و نیم از مهاجرتش میگذرد را برای من نوشت.

احساس آن روزها: خیلی دلم نمی‌خواست بیام. راضی بودم از هرچیزی که داشتم و نداشتم. فکر نمی‌کنم هیچ‌کدوم از هم‌دوره‌ای‌هام اندازه‌ی من شریف یا تهران رو دوست داشتن. اومدنم اون موقع بیشتر یک تصمیم منطقی بود: اگر قراره برای فرار از سربازی درس بخونم خب پس برم همون تو آمریکا بخونم. حقیقتش ذره‌ای شوق و علاقه نداشتم برای رفتن. یک مقدار دورنمای مستقل زندگی کردن برام جذاب بود شاید ولی در عین حال با توجه به شناختم از خودم نگران این بودم که چطور می‌تونم دوست پیدا کنم. خیلی رفتنم یهویی شد، درست حسابی خدافظی‌هامو نکردم. بعضیا رو اصن ندیدم و به اونایی که دیدم نگفتم چقدر دلم تنگ می‌شه، شاید اون موقع اصن نمی‌فهمیدم. دیدم سوار هواپیام یهو و دیگه راه برگشتی نیست. بدترین لحظه‌ی عمرم بود.”

۱۸ ماه بعد: “بز همون اول رفتم عضو بورد انجمن دانشجوهای ایرانی دانشگاهمون شدم که حداقل همه رو بتونم سطحی بشناسم تا طی زمان یواش یواش با یه سری نزدیک‌تر شم. موقع لیسانس کلی سر دوستیام با بقیه ریده بودم و می‌خواستم حالا که دارم از صفر شروع می‌کنم این چیزها دیگه تکرار نشه. بعد ۶-۷ ماه تازه یه اتفاقایی شروع کرد به افتادن. ماشین که خریدم دیگه راحت‌تر این‌ور اون‌ور می‌رفتم و کمک کرد دوستای بیشتری پیدا کنم و محیط رو بهتر بشناسم. دانشگاهم رو خیلی دوست نداشتم از اولش. تقریبا خاطره‌ای جز کار کردن توش ندارم. بر خلاف شریف که از بار اول که قدم گذاشتم توش عاشقش بودم، دیویس برام جای فراموش‌شدنی‌ایه. شاید چون به اقتضای سیستم دکترا خیلی فرصت نمی‌شه تو سر و کله‌ی هم بزنیم صبح تا شب و باید بشینیم تو لب‌هامون مرزهای علم رو جا‌به‌جا کنیم. شاید باید قبول کرد که بزرگ شدیم و دوران یه چیزهایی گذشته.
الان دیگه تقریبا عادت کردم. اونقدر که گاهی مغزم به اشتباه فکر می‌کنه که اصن تو تهرانم و همه چیز یادآور زمان و مکان دیگه‌ای می‌شه. من راستش همیشه انقدر تو فکر بودم که می‌تونم بگم خیلی حضور فیزیکی نداشتم تو محیط. الانم همونه، حتی بیشتر و در کنارش هزار جور سانتی‌مانتالیسم و نوستالژی هم اضافه شده. به نظرم نمیاد چندان از نظر سلامت روانی تجربه‌ی مثبتی بوده باشه تا به حال. نمی‌دونم واقعا چقدر رشد کردم طی این یه سال و نیم. یه سری چیزهای جدید رو تجربه کردم و یه سری مهارت‌ها رو یاد گرفتم به اجبار ولی در نهایت هنوز همون آدم قبلی‌ام، همون‌قدر غرق در خودم و افکار الکیم و همونقدر جدا از همه چیز و همه کس. دلم بیشتر از هرچیزی برای تهران تنگ شده و فکر کردن به خاطرات گذشته به خصوص دوره‌ی لیسانسم جزو معدود چیزاییه که همیشه خوشحالم می‌کنه هر چند اونقدر دور از دسترسن که دیگه دارن معنیشون رو از دست می‌دن، به سرم می‌زنه که تا هنوز یه چیزایی یادمه باید برگردم یه بار. نمی‌دونم درنهایت دلم می‌خواد اینجا ساکن شم یا برگردم ایران، دکترا رو بگیرم یا با مستر دنبال کار بگردم. خیلی اصن معلوم نیست اوضاع سیاسی کدوم رو اجازه می‌ده. اصن چی می‌خوام یا چه حسی دارم. با خودم قرار گذاشتم تا اون موقعی که یه سفر برگردم باید آدم متفاوتی شده باشم، رها از تمام فکرها و ترس‌هایی که باعث شدن تا الان عمیق‌ترین خواسته‌هام همیشه در حد یه سری خیال و حسرت بمونن و آماده برای اینکه زندگی کنم مثل بقیه. تا الان که به نظرم فرقی نکردم. “

۹- مرضیه:

احساس آن روزها: خیلی خیلی می‌ترسم. من یه شخصی‌ام که هر کی میخواد یه مثال از آدم وابسته بزنه، منو مثال می‌زنه. واسه اولین بار تو زندگیم ۵ سال پیش بود که تنها اومدم تهران واسه دانشگاه، تنهایی زندگی کردم، دور از خانواده. هر دفعه هنوز که هنوزه میرم خونه واسه آخر هفته‌ها، سختمه دل بکنم از خونه و برگردم تهران. ولی این یکی دیگه فرق داره، باید برم یه جایی که واقعا هر جور حساب میکنم آدمایی که باید، دورم نیستن. خیلی ترسناکه واسه من وابسته ….
خیلی هم ناراحتم. فکرهای زیادی تو ذهنم هی بهم میگن ولش کن، نمیخواد به این مسیری که انتخاب کردی، ادامه بدی. هی اینا تو ذهنمه که باید بمونم اینجا پیش مامانم و داداشم. میدونم اگه برم دیگه عملا هیچ وقت نمیتونم خیلی زیاد ببینمشون. هر وقتم ببینمشون همش ناراحت خواهم بود. می‌دونم اگه برم همش ناراحتم، همش دلم پیششونه.
ولی از یه طرف، می‌بینم کسایی که موندن و دارن روز به روز تلاششونو می‌کنن که برن، می‌بینم آدمایی رو که خیلی راحت زندگی عالی رو واسه خودشون تو غیر ایران درست کردن. همه این آدما میگن باید بری، بجنگی با این احساساتت، بجنگی تا بتونی زندگی کنی. منم در نهایت تسلیم این افکار شدم….”

۶ ماه بعد: “هنوز که هنوزه نتونستم عادت کنم به نبودن خانواده کنارم، به نبودن مامان و داداشم، به نبودن همه آدمایی که خالصانه دوستشون داشتم. جایگزینی واسشون پیدا نمیشه. حتی یه دفعه هم رفتم ایران. ولی واقعا از ناراحتیام کم نکرد. حسم درست بود. از روزی که رسیدم همش تو ذهنم بود سه هفته دیگه برمی‌گردم. نمیتونم بگم بهم خوش نگذشت ولی بهم حال نداد.
مجبورم این ناراحتی‌هارو تحمل کنم. اگه از این حس‌ها بگذرم، اینجا واقعا زندگی راحتتره واسم. همه چی با یه تلاش مناسب به دست میاد. از خونه و ماشین گرفته تا غذا و وسیله بازی و …. اینجا ایرانی خیلی زیاده واسه همین هیچ وقت حس نکردم خیلی از ایران دورم. دوستای ایرانی جدید پیدا کردم که اکثر وقتمو با اونا می‌گذرونم. ولی خب بازم یه چیزایی کمه، دوستای قبلیم خیلی بیشتر شبیه من بودن ولی خب کاری نمیشه کرد، جدایی بد دردیه. روز به روز امیدوارترم به این بالاخره یه روز کارام کم میشه و میرم پیش دوستای قبلی که خوش بگذره.
در کل که فکر میکنم تجربه جالبیه، حتی خوبه تا یه حدی ولی خب هر چیزی سختی‌های خودشو داره دیگه.”

۱۰- ندا:

احساس آن روزها: یه چیزایی ناراحت و نگرانم می‌کرد ولی حس خوشحالی غالب بود. من حتی از اینکه ۲۰ ساعت تو راه قرار بود باشم و دو سری هواپیما سوار شم هم خوشحال بودم. قبلش از تو گوگل مپ جاهای تفریحی و دیدنی رو سرچ می‌کردم. حتی دوری از دوستام و خانواده هم یه فرصت جدید می‌دیدم که بایاس‌های ذهنیم رو درست کنم. خلاصه که حس‌های دلتنگی که به همون اندازه‌ی عادی داشتم رو بذارم کنار واقعا خوشحال بودم.

۶ ماه بعد: “هفته‌ی اول اندازه‌ی ۱ سال پیر شدم :دی فهمیدم که زحمت کشیدم که فکر کردم دنبال مال دنیا نیستم وقتی همیشه داشتمش. هی یادم اومد چه قد همیشه بحث می‌کردم مگه مستاجری چیه که آدما می‌خوان برا خودشون باشه همه‌ چی. اما فهمیدم خیلی ضعیف‌تر از اینام. با اینکه ۵ سالی که تهران بودم اکثر کارام رو تنهایی انجام دادم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم کار خاصی دارم انجام می‌دم و برام خیلی عادی بودن. اما اینجا یهو یه احساس ضعیفی افتاد تو جونم که هر کار کوچیک که می‌کردم فکر میکردم کوه کندم. هر یک دقیقه به اندازه‌ی ۱۰ دقیقه طول میکشید که بگذره برام. و بدتر از همه حق خودم می‌دونستم اون ضعیفی رو و خوب‌تر از همه که فهمیدم دیگه نباید حق خودم بدونم. یواش یواش که توقعم رو از خودم بالا بردم خیلی چیزا بهتر شد اینکه میگم بهتر شد باید بگم منظورم رو که چی بهتر شد راجع به چی حرف می‌زنم؟ بعضی موقع‌ها خودم هم واقعا نمی‌دونم روزای مختلف هم تعریف‌های مختلف ازش تو ذهنم میاد اما الان بخوام بگم اصلی‌ترین دلیل خوشحالیم اینه که ترس‌هام خیلی کم شده. اگه قبلا از رو چشم و دل سیری فکر میکردم بدون احساس مالکیت و دارایی میشه نجات پیدا کرد الان بدون اون دوباره اون اعتقاد رو دارم. اگه قبلا به خانواده و دوستام احساس وابستگی داشتم الان به جاش دوست داشتن و ستایششون بیشتر از قبل مونده. (وابستگی ۰ نشده کمتر شده!) اینا چه ربطی به ترس داره؟ ترس همیشه ترس از دست دادن هست من واقعا هیچوقت تو زندگیم انقدر ذهنم آزاد از وابستگی نبوده و این احساس خوبی بهم میده الان. این آزادی از وابستگی بهم اجازه میده احساساتم رو درست‌تر درک کنم که باز هم چیز ارزشمند و کمک‌کننده‌ای هست برام. بخوام مثال بزنم در مورد درک احساسات مثلا ۶ ماه پیش اگه یه روز تکلیف هام زیاد بود خسته بودم یه رفتار عجیب از یکی دور و برم میدیدم مغزم ضعیف می‌شد توجیه‌های بی ربط می‌کرد یاد یه خاطره‌ی خوب از گذشته میفتاد کل اتفا‌ق‌های ناخوشایند روز رو با اون خاطره‌ی خوب مقایسه می‌کرد و خوشبختی رو گروی چیزهایی میدونست که شاید هیچوقت وجود واقعی نداشتن فقط فراموشی باعث میشد فکر کنم بودن. اما الان با کلی معیار که از خودم شناختم میتونم احساساتم رو درست‌تر و واقعی‌تر بسنجم و سریع راه حل پیدا کنم. برای ته‌بندی یه جورایی اگه جنس خوشحالیم قبلا مثل خوردن کلی غذای خوشمزه تو طول روز بود الان مثل خوردن یه خوراکی خیلی خوشمزه مثل حلوا موقع افطار هست. قطعا این سوال پیش میاد که کدوم حالا بهتره؟ اینم نمیدونم اما الان میگم دومی.

۱۱- سیاوش:

محل عکس: خیابان ولی‌عصر٬ پله سوم. عکاس: کیمیا نیک

احساس آن روزها: در گوشه‌ای از دفتر خاطرات خود نوشته‌ام که “این روزها در هر جمعی که هستم٬ هر لحظه‌ای که به من خوش می‌گذرد و حال خوب دارم حتی اگر از وقوع اتفاقات ساده‌ای مثل صدای باران پشت پنجره اتاقم یا رانندگی در شب با آهنگ مورد علاقه‌ام باشد را ثبت می‌کنم چون حسی در درونم به من می‌گوید این اتفاقات دیگر تکرار نخواهند شد.” به نظرم همین چند خط دلتنگی و اضطراب مرا پیش از رفتن به طور واضح نشان می‌دهند. قبل از رفتن خیلی به همه‌ی جوانب زندگی‌ام در اینجا فکر نمی‌کردم. به درس و دکتری و سختی‌های پیش رو ام خیلی فکر نمی‌کردم و هر موقع مادرم از من می‌پرسید حالا آنجا چه کار می‌کنی با خنده بسیار می‌گفتم “بابا من خفنم” و روحیه خوبی داشتم٬ ته دلم کمی استرس برای فضا و فیلد جدید را داشتم. به بهروز(شخص شماره۴) خیلی مطمئن بودم، یعنی فکر می‌کردم یک آدم خیلی شبیه من در تفریح و رفاقت همراهم هست. یادم هست یک شب با مرتضی رفته بودیم کوی فراز و من داشتم با شوق بسیار زیاد از سن دیگو و این که تنها نیستم و حداقل از آن همه دوست یکی از آن‌ها را با خودم برداشته و به سن‌دیگو می‌برم و این سختی‌های محیط جدید را برایم نصف می‌کند. در آن موقع مرتضی حرفی به من زد که اولش از شنیدن آن کمی ناراحت شدم ولی الان کمی با آن موافق هستم. رفتار آدم‌ها وابستگی بسیار زیادی به شرایط محیطی که در آن زندگی می‌کنند دارد و آدم‌ها در شرایط جدید می‌توانند شخصیت جدیدی به خود بگیرند. این تغییر می‌تواند در شما رخ بدهد یا در دوستان و همراهانتان. احساس دیگه که در آن روزها داشتم نوعی خود گول زدن بود. یعنی بدی‌های ایران برایم برجسته می‌شد. مثلا وقتی در عرض چند روز دلار گران می‌شد با خود می‌گفتم: “ببین اینجا جای موندن نیست”. توی ترافیک پدرم در میآمد٬ دزد به ماشینم می‌زد هر روز و هروز که گذر می‌کرد تحقق بخشیدن به خواسته‌هام سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد و حرفی که من در مقابل این اتفاقات با خودم می‌زدم این بود که “اینجا جای موندن نیست. خوبه که من دارم میرم.” این افکار و احساس‌ها باعث می‌شد که از امریکا و جایی که دارم می‌رم برای خودم بهشت بسازم. حس دیگری هم که داشتم خوشحالی بود. حس می‌کردم در موقعیتی قرار گرفته‌ام که خیلی دیگر از آدم‌های هم سن من حسرتش را می‌خورند و دارند تمام تلاششان را برای رسیدن به این موفعیت می‌کنند ولی من همین الان به آن رسیدم و تمام تلاش‌هایم به نتیجه رسیده. البته این را هم بگویم حرف‌های فامیل و دوستان در به وجود آمدن این احساس بی تاثیر نیستند. به طول خلاصه دل‌تنگ و ناراحت تمام آن‌هایی بودم که پیدایشان کردم٬ زندگی‌شان کردم. به زندگی‌‌ام معنا دادند و در کنارشان سیاوش واقعی بودم. آدم‌هایی که الان غیب شده‌اند و رفته اند جایی درون خاطره و ذهن من و هر از چندگاهی به کابوس‌های شبانه من میآیند و آن را به خوابی شیرین تبدیل می‌کنند. خوشحال بودم از به ثمر رسیدن تلاش‌هایم و پر از انگیزه و حس مثبت نسبت به محیط جدید بودم و خودم را برای تجربه‌های جذاب و جدید آماده کرده بودم.

۶ ماه بعد: “روزهای اولی که اینجا بودم شرایط و محیط برایم جذاب و هیجان‌انگیز بود و بیشتر تمام زیبایی‌های که قبلا همه از اینجا میگفتند را می‌دیدم. پر از انگیزه‌ برای زندگی مستقل٬ شروع زندگی جدید و آشنایی با آدم‌های جدید بودم. اما فقط و فقط دو ماه نیاز بود تا حس بکنم به اینجا تعلق ندارم. چشمانم بسته بود٬ خواب بودم٬ خواب می‌دیدم. تصاویر گنگی به یادم هست. درکنارشان بودم. همان‌هایی که زندگی‌ام با آن‌ها معنا داشت. می‌خندیدیم و شاد بودیم. آخ که چفدر خواب شیرینی بود و آخ که چقدر دلم برایتان تنگ است. از خواب پریدم٬ ساعت ۴ نمیشه شب و فقط چند لحظه طول کشید تا بفهمم کجا هستم و فاصه‌ام با آن‌ها چقدر است. دنیا بر سر‌ آدم خراب می‌شود. از همان روز‌ها بود که حالم بد بود. آخر آدمی به فرد می‌میرد و تنها به جمع است که معنا دارد و من قدر جمعم را ندانسته بودم و جمع را از دست داده بودم. من قبل از آمدن به اینجا فکر می‌کردم مبین٬ نگار٬ هادی و مرضیه افند هستند و زیاد می‌بینمشان و آن موقع فهمیدم که پیدا کردن وقت خالی مشترک بین دوستان تقریبا کاری محال است و دوستان خودم را هم تقریبا از دست رفته می‌دیدم. مشکل دیگری که اینجا بود و هست آدم بزرگ بودن است. مهاجرت هر کاری با من نکرد حداقل مرا بزرگ(شاید هم پیر) کرد و داشتن آن دوستی خوب و صمیمی با آدم‌بزرگ‌ها تقریبا ناممکن بود. اگر بخواهم حس الانم را بنویسم٬ حس یک تن فروش را دارم که خودش را به کشوری که او را زندانی کرده فروخته. زندانی که بسیار مجلل و همچون قصر است و من توانایی پیشرفت بسیار در این زندان را دارم. اما هر چقدر هم در این زندان پیشرفت کنم احساس تعلقی به اینجا نخواهم داشت. مشکل دیگری که دارم با زندان‌بان است که هر روز مرا محدود‌تر می‌کند. اجازه نمی‌دهد به پیش خانواده و دوستان خود بروم و من در مقابل این رفتار او فقط می‌گویم چشم. هر چه شما بگویید فقط بگذارید من در این زندان بمانم. بگذارید پیشرفت کنم. حال من اینجا خیلی بدتر است. کم کم دارد خیلی چیزها از یادم می‌روند. کم کم خوشحال بودن در جمع را دارم از یاد می‌برم. دارم دوستانم را از یاد می‌برم و از یاد می‌روم. می‌ترسم اگر بیشتر از دوسال آنها را نبینم دیگر حرف مشترکی بینمان نباشد و نتوانیم بیشتر از ۵ دقیقه حرف بزنیم. زندگی اینجا خیلی تنهاتر٬ غمگین‌تر و آدم بزرگ‌تر است و تنها امید به آینده‌ست که مرا سرپا نگه می‌دارد.
یه جایی توی فیلم Green Mile جان کافی می‌گه : “من خسته ام رییس! خسته از این راه! مثل یه پرستو که توی بارون باشه!”

پ.ن: نفر آخر این لیست خودم هستم که حرفامو بعدش مینویسم.
پ.ن۲: نگار و فرنوش هم جز آدم هایی بودند که ازشون عکس گرفتم ولی متاسفانه هیچ گونه همکاری ای باهام در نوشتن احساساتشون نکردن و مجبور شدم بدون اونا این پست را بنویسم.
پ.ن۳: اگه تجربه ی مشابهی داشتید و دوست دارید اضافه بشه٬ خوشحال میشم تجربتون را واسم بنویسید و به ایمیلم siavash.raisi (جیمیل) بفرستید.

رنگ: رنگ آدمایی که تلاش کردن نقابشون رو بردارن و صادقانه از احساساتشون حرف بزنن٬ برای من میشه رنگ آب٬ بدون رنگ٬ شفاف

قالب وردپرس