قالب وردپرس

برای اردیبهشت

اردیبهشت 95 رو به پایان است. روزهایش یکی یکی سپری شدند. فروردین که به روز‌های بهشت، اردیبهشت، فکر می‌کردم، سناریوهای متفاوتی در ذهنم شکل می‌گرفت. در سَرَم با خود مرور می‌کردم روزهای سبز و بهاری اردیبهشت را با قدم زدن در بلندترین خیابان خاورمیانه، در آش نیکوصفت میدان انقلاب یا با بستنی‌ای که از بستنی فروشی‌های روبروی پارک ملت خریده‌‌ایم می‌گذرانم. روز‌های قبل از امتحان را با آرامشی کامل در کتابخانه مقابل کولرش می‌گذرانم و تلافی کلاس‌های نرفته و درس‌های نخوانده را می‌کنم. در سَرَم مرور می‌کردم که عصرهای بعد از امتحان را در کافه با دوستانم می‌گذرانم و از بی‌ربط‌ترین و بی‌مزه‌ترین چیزها زیباترین خنده‌ها را می‌سازیم یا شاید هم به سینما برویم و فیلمی را خدا می‌داند برای چندمین بار ببینیم.

در ذهنم تجسم می‌کردم باران بهاری که ببارد می‌رویم زیر باران “پرسه” سیاوش را گوی می‌دهیم و از عاشقانه‌ها می‌گوییم. با خود می‌گفتم خانه که رفتم با تنها دو دوست زندگیم، مامان و بابا به گردش می‌رویم. می‌رویم دشت لاله، دره عشق، اردل و …. جاهایی که فقط و فقط در همین اردیبهشت لعنتی دیدنی هستند. می‌گفتم می‌روم اصفهان، می‌روم لب زاینده رود می‌نشینم و از اصفهانی که در اردیبهشت همچون عروسی‌ست که زیباترین آرایشش را انجام داده عکس می‌گیرم. از زوج‌هایی که دست در دست کنار آب قدم می‌زنند، از پیرمرد‌هایی که دلخوشی‌شان جمع‌شدنشان زیر پل خواجو و حرف‌ها و خنده‌هایشان است، از توریست‌هایی که با تعجب و شگفتی به عظمت میدان نقش جهان می‌نگرند عکس می‌گیرم و از همه مهم‌تر دوستانم را می‌بینم.

در ذهنم تجسم می‌کردم به نمایشگاه کتاب که نزدیک شویم، بسیاری از دوستانم را می‌بینم. چه آن‌هایی که تا کنون ندیدمشان و چه آن‌هایی که قرار بود بیایند برویم شمال، برویم جنگل، برویم دریا، شب کنار آتش بنشینیم و از 9 سال خاطراتمان بگوییم. می‌گفتم می‌روم خانه، ظرف سبز و زرد میوه را کنار دستم می‌گذارم، همراه با صدای جیک جیک گنجشکان که از پنجره به گوشم می‌رسد کتاب‌هایی که دوستشان دارم را می‌خوانم. بی‌دغدغه و آرام. با ذهنی خالی از هرگونه دل‌مشغولی. اصلا در ذهنم با خودم می‌گفتم بهترین ماه سال خوش ‌می‌گذرد.

اردیبهشت آمد، روزهایش گذشت اما جور دیگری برایم سپری شد. لحظات دیگری برایم ساخت و حس‌های دیگری به من منتقل کرد. روز‎ها و آخر هفته‎‌هایش سبز و بهاری بود اما در بهشت معصوم سپری شد یا در خوابگاه و تنها. روز‌های قبل از امتحانش در کتابخانه سپری شد اما با ذهنی ناآرام و پر استرس که تمام توجه و تمرکزش جایی دیگر بود. با خود می‌گفت جواب امانت را چه بدهم و از طرفی دیگر دارد بسیاری از خاطرات بچگی‌اش را با کسی که یک روز صبح بلند شد، آن‎‌ها را برداشت، در کیفش گذاشت و رفت، مرور می‌کند. عصر‌های امتحان در کافه سپری شد، اما خبری از زیباترین خنده‌ها نبود. فقط امید بود، امیدهایی که دوامشان همانند عمر یک حباب بود.

باران بارید، همان باران بهاری معروف بود اما به جای “بارونُ دوست دارم هنوز” و گفتن از عاشقانه‌هایمان تنها امید نعمتی بود که می‌گفت “آخر نفهمیدم آن شب اشک من بود یا که باران”. خانه رفتم، ولی با دو دوست بهترینم، مامان و بابا تنها جایی که رفتیم از خانه‌ خودمان به خانه پدربزرگم، پدربزرگی که با کیف پر از خاطراتمان رفت، بود. صحبتی از فیلم و کتاب و سینما نبود، با دفعات دیگر فرق داشت. ظرف میوه بود اما کنارش تمرینات عقب افتاده و ذهنی مشوش بود و اصفهانی که دفعه‌ی بعد که ببینمش احتمالا زاینده رودش به خشکی کویر لوت شده، زشت و گرم.

نمایشگاه کتاب آمد و فردا نیز اختتامیه‌اش است، اما حتی یکی از آن‌ها را، یکی از آن‌ها را که در ذهنم تجسم کرده بودم، هم ندیدم اما شرایط جوری پیش‌رفت که نیازشان داشتم، دلم می‌خواست یک نفر بیاید، یک کدام از آن‌ها، یک کدام از کسانی که اگر خودم به جایشان بودم این کار را انجام می‌دادم یا داده‌ام، بیاید حالم را بپرسد و من بگویم خوب نیستم. بگویم خوب نیستم و بدانم که برایش مهم است و توجه می‌کند! کسی هست که توجه می‌کند. برویم بیرون تا نیمه‌های شب، شاید زار زار گریه کنم، شاید هم با خنده‌ی تلخی که از گریه غم‌انگیز‌تر است، عمق فاجعه را نشان دهم. حرف بزنم، سبک شوم، بتوانم دوباره بایستم، دوباره امید داشته باشم، دوباره از ته ته ته دل بخندم، دوباره زندگی کنم، اما نیامدند و نپرسیدند. می‌توانم به هرکدامشان بگویم “تو هم با من نبودی، مثل من با من و حتی مثل تن با من!” بدون هیچ شکی. اردیبهشت و اتفاقاتش گفت که در زندگی از هیچ‌کس انتظار خاصی نداشته باش، اینگونه خودت راحت‌تر هستی، آدم‌ها در موقعیت مشابه کار یکسانی انجام نمی‌دهند.

دلگیرم و ناراحت اما واقع‌بین و امیدوار. می‌دانم که این روزهای سخت می‌گذرند، می‌دانم روزهای خوبی در پیش‌ رو است، می‌دانم که حالمان خوب می‌شود، می‌دانم حالمان می‌شود شبیه خنده‌هایمان و می‌دانم که این سکه روی دیگری هم دارد اما نمی‌توانم آن‌چه را که گذشت، آن‌چه را که انتظار داشتم و آن‌چه را که از آن ناامیدم کردید فراموش کنم.

رنگ : سیاه.

پیشنهاد: دو دقیقه و 14 ثانیه به “اژدها وارد می‌شود” مانی حقیقی گوش بدید و فیلم را توی سینما ببینید.(کیفیت صدا اصلا خوب نیست).

پ.ن: خیلی‌ها هم خیلی بهم کمک کردن توی این ماه، دم همشون خیلی خیلی خیلی گرم.

قالب وردپرس