قالب وردپرس

حرمان

دوست دارم برای خودم بنویسم. بگویم چقدر برای قبلی‌ام دل‌تنگم، بگویم چقدر نمی‌شناسمش، بگویم برای شور و شوقم، برای آرزوهایم، برای احساساتم و برای تلاش‌هایم ملولم. اصلا دلم برای خودِ خودِ خودِ خودم تنگ شده. دلم می‌خواهد حال کودک درونم را بپرسم. ببینم هنوز هم مثل قدیم شور و اشتیاق دارد، یا اکنون بزرگ شده و رفتارهای بزرگانه انجام می‌دهد؟ هنوز هم مثل گذشته نجات غریقی مواظبش است تا خود را غرق در رویاهای بچه‌‌گانه‌اش نکند یا اکنون بزرگ شده و فقط واقعیت‌ها را می‌بیند؟

“آرزو”. “اصلا می‌دونی آرزو خیلی چیز خوبیه، من آرزوهام را خیلی دوست دارم. اصلا شاید وقتی بزرگ شدم اسمم را گذاشتم آرزو.”1 دوست دارم سری به آرزوهایم بزنم. آخر آرزو هرچه باشد از دوست‌داشتنی هاست و داشتنش رایگان! ببینم حالشان خوب است یا نه؟ ببینم با رفتار و تلاش‌هایی که برای رسیدن به آن‌ها انجام داده‌ام دارند رشد می‌کنند یا در حال حفر گودالی به بزرگی استادیوم آزادی هستند تا خود را برای همیشه به گور بسپارند؟ آخر می‌دانی آرزوهایم بزرگ بود، بزرگتر از تصورات یک انسان 21 ساله.

سری به دلم می‌زنم. به او می‌گویم ای‌کاش نبودی که هر چه می‌کشم از توست. می‌بینمش، خورد شده و دستانش می‌لرزد. می‌گوید شب‌ها برای اینکه خوابش ببرد قرص خواب می‌خورد. مانند مادربزرگ‌ها که خم می‌شوند تا ذرات نان را از روی زمین جمع کنند، خم می‌شود تا ذرات خودش را، ذرات دل‌ من را، ذرات دلِ سیاوش را! از روی زمین بردارد سپس به خودش می‌چسباندشان. دلم برایش می‌سوزد. می‌خواهم کنارش بنشینم و با هم زار زار گریه کنیم، اما در عوض می‌پرسم خوبی؟ جواب می‌دهد خوبم. به او می‌گویم مطمئنی؟ جواب می‌دهد خوب می‌شوم.

دلم می‌خواهد بگویم چقدر خسته‌ام. ای‌کاش ساعت برناردی داشتم، دکمه‌اش را فشار می‌دادم و به خوابی عمیق فرو می‌رفتم. بی‌دغدغه و آرام! نه اضطراب درس و تمرینی باشد، نه نگرانی رفتار و برخورد شخص خاصی، نه حسادت به آب و هوایی و غم تنهایی‌اش و نه دلی که بگیرد یا تنگ شود. هیچ چیز نباشد! حتی خودم هم نباشم. اصلا “یکی بیاید علامتی بگذارد روی این ساحل و بگوید اینجا آخر دنیاست می‌خواهم بخوابم بر شانه‌ی کلماتی از دریا روی نقطه‌ها،شن‌ها.”2

دلم می‌خواهد آلزایمر بگیرم. فراموش کنم. همچون آلزایمری‌ها که سیری به سمت نوزادی دارند، نوزاد شوم و برای هرچه که می‌رنجاندم گریه کنم. آخر می‌دانی گریه نشانه‌ی زندگی‌ست می‌فهمی هنوز جان داری، هنوز بی‌تفاوت نیستی. دوست دارم نوزاد شوم و از هر چه ترسیدم بروم زیر پتو قایم شوم و فکر کنم مرا نمی‌بیند. دوست دارم آلزایمر بگیرم، دوست دارم فراموش کنم، اما حیف که برگشت‌ناپذیر است این قصه‌ی تلخ، مثل مرگ.

حوصله‌ام کم شده، دلم می‌خواهد مدتی نباشم. مدتی هیچ چیز نباشد. “حالا یک نفر بیاید کمی صدای دنیا را کم کند.”2

رنگ: سرمه‌ای و بنفش.

پیشنهاد: حرمان از امیدجان نعمتی.

1:فیلم بوتیک.

2:  شعری از آزیتا قهرمان.

برای دل‌سوز ترین دنیا

سلام مادر

امیدوارم حالت خوب باشد. به بهانه‌ی روز مادر خواستم برایت بنویسم. بگویم که قدردان تمام شب بیداری‌ها و تلاش‌هایی که برایم کردی هستم. من 7734 روز است که زنده‌ام اما تو 8004 روز است که به من غذا می‌دهی. از روزی که چشمانم را باز کردم تو بودی و آغوش گرمت و احساس راحتی و امنیتی که دیگر هیچ‌وقت تکرار نشد، و نخواهد شد. این را می‌دانم و دلم برایش لک زده است.

بزرگتر شدم، دندان در آوردم، زبانم شروع به گفتن کرد. اولین کلماتی که بر زبان آوردم “مامان” و “بابا” بود، سپس “آب” و “آتیش” و … اما اگر دست خودم بود اولین جمله‌ای که بر زبان می‌آوردم این بود: “مامان از صمیم قلب دوستت دارم.” اما خودت که می‌دانی دست من نبود.

کره‌ی زمین چرخید و چرخید. تو جوانی‌ات به پای من سپری می‌شد و من خردسالی‌ام. چهار دست و پا شروع به رفتن کردم و تو همیشه همراه و مراقب من بودی، وقتی من نزدیک پله یا ارتفاعی می‌شدم دلت هُری فرو می‌ریخت و سریع به پیشم می‌آمدی.

بزرگتر شدم، راه رفتن را آموختم. تاتی تاتی هایی که با من می‌آمدی را فراموش نکرده‌ام، زمین که می‌خوردم تو هم با من دردت می‌آمد، به من می‌گفتی: “کجاست تا بوسش کنم”  من هم با انگشت اشاره می‌کردم و بوسه‌ی تو بهتر از هر چیز دیگری احساس آرامش را به من باز می‌گرداند.

شب‌های میریضی‌ام را یادت هست؟ من مریض می‌شدم و تب می‌کردم، تو تا صبح همانند فرشته‌ها و بهتر از بهترین دکترها بالای سرم بودی و از نگرانی لحظه‌ای چشم به هم نمی‌گذاشتی، من همیشه با خنده به تو می‌گفتم خوب می‌شوم، نگران نباش و هر دو می‌خندیدیم.

آن شب عید را که شکلات در گلویم کرد یادت هست؟ برای لحظه‌ای مادری‌ات را فراموش کردی، حاضر شدی من آسیب ببینم اما زنده بمانم، نجاتم دادی و من قدردانش هستم.

حوصله‌مان که سر می‌رفت با هم کیک درست می‌کردیم. چه شعبده بازی‌هایی که با سفیده‌ی تخم مرغ انجام می‌دادی و من هر دفعه گویا که بار اولم است ظرف وارونه‌ی سفیده را می‌بینم، شگفت زده می‌شدم. بکینگ پودری که هر دفعه کم اضافه می‌کردیم و کیک‌مان کم پُف می‌کرد.

مدرسه برایم جدی تر شد و تو همیشه می‌گفتی که من می‌توانم و اعتماد به نفس می‌دادی. راستی گفتم مدرسه، قدردان تمام تغذیه‌ها و نون‌وپنیروسبزی‌هایی که برایم گذاشتی و من خوردم یا نخوردم نیز هستم.

جوانی‌ات به سرعت گذشت و من نوجوان شدم. نصیحت‌هایت همیشه بهترین راهنما بود. وقتی اولین تار موی سپید را بر موهایت دیدم، بر خود لرزیدم. فهمیدم که دیگر جوانی ات به پای من رفت، فهمیدم که از خودت گذشتی تا من خوب و شاد باشم. از این مسئولیت سنگینی که بر روی شانه‌هایم قرار دادی ترسیدم.

مادر عزیزم. درست است که دیگر مثل قدیم همیشه کنار هم نیستیم، وقت زیادی برای در کنار هم بودن نداریم، شاید دلت برای آن بچه‌ی کوچکت تنگ شده، شاید منِ جوان در برخوردم‌هایم تو را ناراحت می‌کنم اما می‌خواهم به تو بگویم می‌دانم که هیچ جور نمی‌توانم قدردان تمام زحماتی که برایم کشیدی را پاسخ دهم اما می‌گویم قدرش را می‌دانم و از صمیمِ صمیمِ صمیمِ قلب ممنونم.

رنگ: رنگ مادر، رنگ آرامش، سفید، نیلی.

قالب وردپرس