قالب وردپرس

یک فنجان چایی

“بیا اصلاً خودمان را گول بزنیم… بیا فکر کنیم که دنیا این شکلی نیست، دنیا جنگ نیست، دنیا گرانی نیست، دنیا دل‌خوری و نارفیقی نیست… بیا فکر کنیم که دنیا جایی‌ست که شلیل و آلو قرمز دارد، دنیا هنوز میوه‌های تابستانی دارد، فصل‌ میوه‌های تابستانی که گذشت بیا به انار فکر کنیم، بیا به دون کردنِ انار فکر کنیم.

بیا فکر کنیم پاییز دل‌گیر نیست، غروب دلگیر نیست… هنوز می‌توان غروب در کوچه قدم زد و یا پشت پنجره خیابان را نگاه کرد… بیا هر روز که بیدار شدیم قبل از هر چیز به شیرینی ناپلئونی فکر کنیم، بیا فکر کنیم که زمین جایی‌ست که در آن نان خامه‌ای و قرمه‌سبزی وجود دارد.

بیا فکر کنیم همه یک روز دوباره عاشق می‌شویم، همه یک‌ روز بالاخره قند در دل‌مان آب می‌شود.

بیا به این فکر کنیم که هنوز آغوش‌های فراوان و اشک شوق‌های فراوان و غروب و طلوع‌های فراوان و خنده‌های از ته دل فراوان و دستِ هم گرفتن‌های فراوان و جوک‌ها و فیلم‌ها و آهنگ‌های نشنیده‌ و ندیده‌ی فراوانی مانده‌است.

بیا خودمان خودمان را بغل کنیم و قربان خودمان برویم، بیا قربانِ دست و پای بلوریِ خودمان برویم.

بیا فکر کنیم که این نیز بگذرد…”
از کیومرث مرزبان

رنگ: به خورشید نگاه کن٬ چشمانت را ببند٬ سیاهی دیگر نیست. رنگ خورشید از پشت پلک های بسته.

که گفته‌است که سنگ در تبار من همیشه سنگ می‌ماند؟

تقدیم به زنان سرزمینم.

پرنده‌ای در آفتاب رخنه می‌کند
صدایی در آسمان
منم که در برابر خاک ایستاده‌ام
به کوه خیره می‌شوم
و سنگ ساکت می‌ماند در سینه‌ام
اگر گلویم یک دم شکفته می‌شد
که نعره‌ای زمین را بشکافد
تمام عالم را بر دوش می‌کشیدم
درون حنجره‌ام قارچ‌های زهر روئیده‌ست
دهانم از خزه انباشته‌ست
و در نگاهم آوار حسرتیست
که استخوانم را می‌ترکاند
کم از پرنده و آب
غبار می‌پوشانَدَم
و خوشه‌های سنبله در پایم قد می‌کشند
چنین که می‌گذرد مگر که بادهای قرون
نوایم استخوانم را بشنوند
بتاب بر من ای آفتاب
بتاب
که تاب این همه‌ام نیست
ببار بر من ای ابر
ببار
که بردباری ویرانم کرده‌ست
به چشمهایم بسیار اندیشیده‌ام
که گفته است که سنگ در تبار من
همیشه سنگ می‌ماند؟
پرنده‌ای در آفتاب
جرقه‌ای در جنگلی
به روی رِخنه‌ی خورشید خیره می‌مانم
و گوش‌هایم شکاف آسمان را حس می‌کند.

محمد مختاری

رنگ: رنگ خون بر روی آسفالت جدید به رنگ سیااه.

آن‌چه گذشت

تقریبا چهار ماهی هست که اینجا هستم و ترم اول به پایان رسیده و فرصت خوبیست برای  مرور آن‌چه گذشت و آن‌چه به دست آوردم و آن‌چه از دست داده‌ام. در چهار ماه گذشته لحظات ضد و نقیض بسیار بود. لحظاتی که چشمانم را می‌بستم و فقط وفقط و فقط می‌خواستم وقتی آن‌ها را باز می‌کنم در ایران در کنار خانواده و دوستانم می‌بودم٬ لحظاتی که عکس دوستانم در ایران را می‌دیدم و دلم بسیار می‌گرفت و هفت جد و آباد خودم نفرین می‌فرستادم که چرا به این‌جا آمده‌ام؟! با خودم می‌گفتم مگر زندگی تو چه چیزی کم داشت که چنین تصمیمی گرفتی؟! لحظاتی که دلم به شدت می‌گرفت و وقتی اطرافیانم را نگاه می‌کردم کسی را مناسب را  مناسب درد و دل نمی‌دیدم٬ مکانی را متاسب حرف زدن پیدا نمی‌‌کردم و هم صحبت‌هایم ۱۲ ساعت اختلاف زمان و حدود یک قطر کره زمین با من فاصله داشتند و احتمالا داشتند یا خودشان را برای صبح اول هفته آماده میکردند یا در خواب ناز بودند و من احساس تنهایی مطلق می‌کردم. اما برعکس٬ لحظاتی هم بود که خوشحال بودم. دوستان جدید داشتم٬ تجربه‌های جدید داشتم٬ احساس استقلال می‌کردم و در کل بسیار راضی بودم. اما برآیند این‌ها چه می‌شود؟

همیشه به خودم و به همه گفتم که آمده‌ام این‌جا که تجربه بکنم و حالا که فکر می‌کنم تجربه‌های ارزشمندی به دست آورده‌ام که ارزشش را داشت. حس می‌کنم بزرگتر شده‌ام و توانایی‌های جدیدی به دست آورده‌ام. من همیشه هر وفت به شوخی صحبت از اردواج می‌شد می‌گفتم  که من از پس خودم بر نمی‌آیم چه برسد مسئولیت یک نفر دیگر را هم بر عهده بگیرم! اما حالا فکر می‌کنم می‌توانم از پس خودم بر بیایم. می‌تواتم در جمع‌های جدید بروم٬ خودم را نشان بدهم٬ دوست‌های جدید پیدا بکنم٬ حرفم را بزنم. می‌توانم آش‌پزی بکنم٬ احساساتم را کنترل بکنم. بعضی وقت‌ها می‌نشینم و عکس‌های گذشته را نگاه می‌کنم و زار زار گریه می‌کنم٬ چون احساس می‌کنم نیاز به سبک شدن دارم. بعضی وقت‌ها هم اگه احساس بکنم کرخت شده‌ام می‌توانم به تنهایی برای خودم تفریح پیدا کنم و خودم را سرگرم کنم.

توانستم با دیگر آدم‌ها فارغ از ملیت٬ جنسیت و نژاد دوست بشم٬ نژاد پرستی را به دیدم و تجربه کردم و می‌دانم که چیست. احساس می‌کنم که به انسان کامل‌تر و پخته‌تری تبدیل شده‌ام و از این خوشحالم. هنوز تجارب من این‌جا تمام نشده و هنوز چیز‌هایی هستند که باید تجربه‌شان بکنم تا به انسان کامل‌تری تبدیل بشوم و البته باید در نظر بگیرم که هزینه پرداخت شده برای این تجارب نسبت به هزینه‌ چیزهایی که از دست می‌دهم بیارزد. باید حواسم باشد که خانواده‌مان کاغذی نشود٬ از آن خانواده‌هایی که برای تو خلاصه می‌شوند به چند تا قاب عکس در اتاق‌های مختلف خانه.

“خیلی از آن‌ها که رفته‌اند در واقع هنوز اینجایند و خیلی از آن‌ها که نرفته‌اند در واقع رفته‌اند.”

 

رنگ: زرد قناری.

 

 

سلام خارج

یادتان که هست؟ گفتم می‌آیم که تجربه کنم. الان حدودی ۳۸ روزی هست که به اینجا آمده‌ام٬ ولی این مدت اینقدر برایم طولانی گذشته که حس می‌کنم دو سال از آن گذشته است. تجربه‌های جدید٬ آدم‌های جدید٬ محیط جدید و چالش‌های جدید. روزهای اول برایم به سختی گذشت. از آن همه دوست و دوستی و رفاقت و لحظه‌‌های خوش تنها توانستم چندتا عکس کوچک ۱۰*۱۸ و حرف‌ها و خنده‌های پشت اسکایپ را با خود به اینجا بیاورم. در روزهای اول نبودنشان بیش از هر موقع دیگری اذیتم می‌کرد. شهرکرد٬ تهران٬ ایران و تمام جاهایی که خودم را متعلق به آن جا می‌دانم را رها کردم و آمده‌ام به اینجا٬ جایی که هیچ احساس تعلقی به آن ندارم. راجع به مادر و پدر و خانواده هم حرفی نمیزنم که فکر کردن به نبودنشان چنان قلبم را فسرده می‌کند که گویی می‌خواهم چشمانم را ببندم و بعد از آن همه چیز تمام شود.

اما خب نباید هدف اصلی‌ام را فراموش کنم. برای انجام کارهایی به اینجا آمده‌ام. آمده‌ام تا تجربه کنم و با چیزهای جدید آشنا شوم و اگر روزی حس کنم که دیگر بس است و چیز جدیدی برای تجربه کردن در اینجا برایم نمانده است٬ همان طور که یک روز توانستم چمدانم را ببندم و از ایران به اینجا بیایم٬ چمدانم را خواهم بست و از اینجا می‌روم. اول پاسخ سوال‌هایی که در پست قبل برای خودم نوشته ام را می‌دهم.

اول این که جناب اخوان شما راست می‌گفتی٬ آسمان همه جا آبیست و هیچ جا با جای دیگری فرق ندارد. احترام در اینجا وجود دارد اما بی احترامی هم هست. اینجا همه در ظاهر خوب هستند اما خوب بودنشان به خاطر قوانین و جریمه‌های سختشان است. همه خیلی خوب رانندگی می‌کنند٬ عابرهای. پیاده همیشه منتظر سبز شدن چراغ مربوط به خودشان هستند تا از خیابان عبور کنند٬ در کارهای اداری همه با روی خوش با تو برخورد میکنند و … اما تمامی این‌ها به خاطر قوانین و جرایم است و مثلا جایی که پلیس و دوربینی نباشد می‌توان روی دیگر این آدم‌های خوش برخورد را دید. به طور خلاصه بگویم: رفتار صحیح‌تر نتیجه قوانین و جرایم سنگین‌تر است. البته این را هم بگویم که همانند ما نژادپرست نیستند و من در این یک ماه ذره‌ای رفتار بد از آن‌ها ندیدم. از وقتی به اینجا آمده‌ام کارهایم با برنامه‌تر شده و برای تمام روزهای هفته‌ام برنامه دارم. چون محیط جدیده باید دوباره خودم را به خودم اثبات کنم و همین انگیزه کافی برای حرکت رو به جلو را به من می‌دهد. در مورد استقلال چون هنوز فاندی نگرفته‌ام حس استقلال ندارم. اما در مورد دکتر دوست داشتنی٬ بیشتر حس می‌کنم دکتر را گم کرده تا پیدا (زبان فارسی به فارسی محاوره تغییر پیدا می‌کند).

میدونی از وقتی اومدیم اینجا همه چیز از اول ریست شد٬ همه جیز رو باید دوباره از صفر شروع کنم. خیلی ترسی از صفر شروع کردن ندارم دو یا سه بار قبلا توی زندگیم همین کار رو انجام دادم و توی این موقعیت بودم٬ چه اول ابتدایی٬ چه اول راهنمایی و مدسه جدید و ترم اول دانشگاه. توی تمام این موقعیت ها من از اول شروع کردم و توی همشون هم به چیزی که میخواستم رسیدم٬ پس به نظرم اینجا هم میشه. اما چیزی که هست اینه که الان دیگه خستم٬‌ دیگه حوصله شروع دوباره رو ندارم٬‌ دیگه حوصلم نمیشه برم با همه‌ی آدما معاشرت کنم. فقط دوست دارم چندتایی مثل خودم پیدا کنم و باهاشون راحت باشم. دیگه حوصلم نمیشه برم فلان کار خفن رو انجام بدم. مثل یه مسابقه دو میمونه که از نفس افتادی یکمی از مسیر رو راه رفتی و الان میخوای دوباره شروع کنی به دویدن. میتونی یه مدتی را بدوی ولی خودت هم میدونی بازم در ادامه مسیر نفست تموم میشه و باید راه بری و هنوز شروع نکرده به دویدن خسته‌ای. من الان توی همچین وضعیتی هستم.

خوبیش اینه که بهروز هست٬ یه نفر که منو خوب میشناسه و درکم میکنه(؟!) و من میتونم باهاش راحت باشم٬ صحبت بکنم و حرف بزنم و جلوش خودم باشم٬ بدون هیچ ماسک و نقابی. اینجا آدمای خوب دیگه‌ام هستن٬ امیر که اگه نبود نمیدونم اون لحظه ای که پامو گذاشتم اینجا چه بلایی به سرم میومد٬ تنها بدون هیچ سیمکارت و اینترنت و کارت اعتباری و ناآشنا به زبان و شهر جدید. سینا که از وقتی دیدمش حس می‌کردم چند سال هست باهاش دوستم و سهند و مهرداد و کاظم که همه جوره هوامون رو داشتن٬ اون قدری که من و بهروز همیشه به خودمون میگیم که سال دیگه ام ما باید این همه مرام رو واسه کسایی که میان اینجا بذاریم و همین قدر خوب باهاش رفتار کنیم. ولی خب یکم طول میکشه باهاشون راحت شم٬ هنوز خودمو سانسور میکنم و ماسک میزنم جلوشون.

یه بار اینجا نوشتم اگه بخوای یه چیزی رو فراموش کنی باید اول به طور کامل به یادش بیاری بعد پاکش کنی ولی من الان میخوام تمام خاطرات خوبمو یادم بیارم ولی به خاطر اینکه نذارم ته ذهنم دفن بشن٬ میخوام از دل تنگم بگم٬ دوست دارم دوباره بشینم تو ماشین سهیل٬ با علی و سجاد و دانیال شروع کنیم سهیلو اذیت کنیم و جوری بخندیم که انگار هیچ غمی تو دنیا وجود نداره٬ انگار نه انگار که داریم روز به روز بزرگتر میشیم و سخت‌تر میتونیم کنار هم جمع بشیم. دلم تنگ شده با مرتضی و ماکان و بچه‌های شرکت ماشینو برداریم بریم ورسک و دوباره شب تو جنگل گم بشیم و از ترس سکته کنیم بعدش بیایم بریم زیر کرسی گرم و نرم بخوابیم یا با ارسلان دوباره ماشینو برداریم بریم تو شهر شروع کنیم مسخره بازی در آوردن و ترمز دستی کشیدن٬ آخرشم شاید چی دیدی این دفعه ماشینو چپ کردیم. دلم تنگ شده دوباره با مامان بابا بشینیم جدول حل بکنیم و اونا هی بگن بپرس و من کله خر بازی در بیارم بگم “نه” میخوام خودم تنهایی حلش کنم ولی تهش موفق نشم و ازشون سوال بپرسم. مامان بابا اینجا ام دارم جدول حل میکنم ولی بدون شما صفایی نداره :(.  دلم تنگ شده واسه اون روز که با فرنوش دوباره بریم سعد آباد عکاسی و کلی راجع به تک فرزند بودنمون حرف بزنیم. با خلب دوباره از کوروش تا خوابگاه رو ۲ نصفه شب پیاده بیایم و کلشو حرف بزنیم. با جلیل و جلال و بچه ها دوباره بشینم مافیا بازی کنم و آخ که چقدر دلم برام مافیاها تنگ شده. اصن دلم میخواد دوباره با بهنام هم خونه باشم و حتی سر چیزای کوچیکم با هم بحثمون بشه ولی بازم با هم همخونه باشیم. دلم تنگ شده باز با فهیمه برم بیرون ولی این دفعه رک و راست قشنگ بهم بگم دوستت دارم حالا بعدش چی میشه و این جور چیزاش اصلا مهم نیست. دلم واسه فرجاد یعنی فرنوش و سجاد ام تنگ شده دوباره به صورت داغون ترین شکل ممکن با هم همگروه بشیم و تا آخرش کل درسای لیسانسو ما سه تا با هم همگروه باشیم و قشنگ ترین خاطره ها رو ثبت کنیم. دوباره ساعت ۱۰ شب کافه جمع بشیم و من دیوونه بگم بیاید نصف شب بریم فیلبند و بریم فیلبند٬ فقط خواهشا مبین دیگه سقوط نکنه. دوباره جام جهانی بشه٬ مهناز گواش بخره صورتامونو رنگ کنیم بعد برد ایرانم بریزیم تو خیابون. دوباره با ساغر بریم سعدآباد عکاسی بکنیم. با یاسمین بریم کت بخرم. با مهتا تصمیم بگیریم ۷ صبح جمعه بریم عمارت مسعودیه و تهش بسته باشه. با احمد بریم تو ترافیک گیر بکنیم آهنگ گوش بدیم و حرف بزنیم. برم رشت دوباره خونه هادی اینا. دوباره ACM بشه و من بشم عکاسش و کلی دوست پیدا کنم. با فایزه بریم اکباتان عکاسی. با سمانه بریم رصد. دلم حتی برای کرو شیرالی ام تنگ شده. با رسا دوباره بشینیم سر تمرینای امنیت و هی چای سیگارش کنیم. دلم برا اون صبونه ته دیگم که باعث شد با نهال و مهدی و اعظم و نرگس و یاسی دوست بشمم تنگ شده. برم پیش امیر دانشگاه تهران و دوباره هی سر به سرش بزارم. دوباره بخوام مینا رو برسونم خونشون٬‌حتی برای اون کوچه تنگ و بیخودشون ام دلم تنگ شده. دلم برای شقایق که فقط یه بار دیدمش ولی میشد الان تهران باشم و هر روز ببینمش تنگ شده٬ دلم برای اون آغوش گرم و صمیمی٬  برای کنسرت لودویکو٬ برای سهند و مهدیس٬ برای کوچه الغریب٬ ناپلونی های تو یخچال و … تنگ شده. نمیدونم دل آدم چیه و چجوریه ولی یه لحظه یه آهنگ گوش میدی٬‌ یه عکس میبینی یا یه فکر میاد تو ذهنت پرت میشی میری میوفتی تو عمق خاطره ها و اون لحظه دل تنگ تریم حالت آدمه.

 

رنگ : رنگ دل تنگی٬‌ رنگ دیدن چند تا عکس قدیمی و گوش داده به یه آهنگ خاطره انگیز٬ رنگ یه آدمی که میدونه دیگه دل تنگی هاش رفع نمیشه٬ رنگ ویزای سینگل٬ سفید

 

پیشنهاد: آزاد از گروه او و دوستانش

پ.ن: خوشحال میشم کامنت بذارید٬ اگه اسمتون اون بالا هست باید کامنت بذارید.

 

 

اتوبوس شب

سلام، نزدیک به یک سالی می‌شه که دیگه چیزی ننوشتم. چیزی ننوشتم چون می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از این همه راه نامعلوم و فکر پریشونِ درون سرم که جوابی براشون نداشتم. ننوشتمشون به امید این که یا خودشون برن دنبال جوابشون یا از ذهنم پاک بشن. راستش این آخریا از فکر کردن به خیلی چیزا می‌ترسیدم. از این که من دقیفا چیم؟ کیم؟ چی می‌خوام یا چی می‌خوام بشم؟ ننوشتمشون تا بیشتر از این نترسم. ننتوشتمشون تا یهو شک نکنم بزنم زیر همه چیز، ولی الان قضیه فرق می‌کنه رفنم جلو و یه سری تصمیم گرفتم. الان منم سیاوش 23 سال و 3 ماهه که تو اتوبوس تنها نشسته داره می‌ره خونه، یه سری انتخاب کرده و می‌خواد بره جلو. تفریبا لیسانسشو اگه اتفاق خاصی نیوفته تموم کرده و داره خودشو گول می‌زنه که از یکی از خفن ترین دانشگاهای ایران مدرک گرفته و خفنه،  ولی خودشم می‌دونه که نیست.

می‌گن آدما کارایی که بین بیست تا سی سالگیشون انجام می‌دن آیندشونو معلوم می‌کنه، با این فرض به خودش می‌گه یک سوم از این ده سال رفت و تو این زمان به جاهای خوبی رسیدم، اما باز بعد از یه نفس عمیق یادش میاد که هنوز نمی‌دونه چی از زندگیش می‌خواد. تصمیم گرفت بره خارج، بره خارج درس بخونه و پیشرفت کنه ولی بازم خودش ته قبلش می‌دونه که خارج و درس و پیشرفت و اینا همه بهونن مشکل اینه که هنوز نمی‌دونه چی می‌خواد. تصمیم گرفت بره خارج یعنی مامان باباشو تنها بذاره، مامان بابایی که سنشون داره می‌ره بالا و به جبر زمانه دارن پیر می‌شن، مامان بابایی که جز اون کسی رو ندارن و همه امیدشون به پسرشونه. بابایی که اگه توی 24 سالگی بهش بگم دوباره کرون عود کرده و دلم درد می‌کنه شب خوابش نمیره، بابایی که وفتی فهمید پسرش پذیرش گرفته و قضیه رفتنش جدی جدی شده، دلش هُری ریخت پایین و فرداش غذا نخورد. داره می‌ره خارج و مامانی رو تنها می‌ذاره که هرچقدرم بگه هر چی واست بهتره همون اتفاق بیوفته ولی وقتی به رفتن فکر می‌کنه اشکش در میاد. تصمیم گرفت بره و دوستایی که ارزشمند ترین چیزش تو این روزا هستن رو با کلی خاطره تنها بزاره. با در نظر گرفتن همهه‌ی اینا سیاوش چشماشو بست و صورت مساله رو پاک کرد و توی سنگدل ترین حالتش تصمیم گرفت که بره. تصمیم گرفت که بره و خونواده و  دوستاشو، همشونو با هم ترک کنه، هر چقدرم مقطعی اما ترک بکنه.

“رفتن”، حالا که بهش فکر می‌کنم ذات رفتن چیز جالبیه. آدما یه روز صبح از خواب بیدار می‌شن، قلب و خاطره هاشون رو چند تیکه میکنن و هر کدومو یه جایی پیش یه نفری جا می‌ذارن بعدش یه چمدون پر از خاطره بد و خوب برمی‌دارن و می‌رن و البته این قابلیت رو دارن که تا ابد با اون خاطره ها زندگی کنن. مثلا من خودم می‌تونم با خاطره‌های بچگیم توی خونه قدیمی‌مون، با با توپ بازیام با مامان، با صدای رادیو بابا، با فوتبالای تو کوچه، با خنده‌های هر روز دبیرستان و هم کلاسیایی که نمی‌دونم می‌شه یه بار دیگه همشونو کنار هم ببینم یا نه، با بدبختی های اسفند 91 و خیلی خاطره و آدمای مختلف که حتما همشونو می‌نوسم. اما اینا رو گفتم که چی؟ باشه اصلا تصمیم گرفتی بری، خاطره هاتم ببری اما می‌ری دنبال چی؟

من آدمی نبودم که از همون اول هدفش رفتن از ایران باشه، از این تیپای که فقط می‌خوان از ایران برن، به هر قیمتی که شده، برعکسش هم نبودم، از این آدمایی که معتقدن باید موند و کشور رو ساخت، از این تیپ ها هم نبودم. آدمی هم نیستم که برای علم و پیشرفت و تحصیل در بهترین جای دنیا تصمیم به رفتن گرفته باشه. بیشتر تصمیم گرفتم برم تا تجربه کنم با خودم نشستم فکر کردم دیدم این راهی که جلوی من هستش بهترین راه برای از ایران رفتن و تجربه زندگی توی خارج هستش. همونطوری که یه روز منی که 18 سال توی شهرکرد زندگی کرده بودم دانشگاهی توی شهر تهران قبول شدم و الان 5 سال توی این شهر زندگی می‌کنم و زندگی تو تهرانو تجربه کردم و خوشم اومد ازش، با خودم گفتم می‌رم اونجا و اون زندگی رو هم تجربه می‌کنم شاید خوشم نیومد، شاید هم موندگار شدم. می‌رم اونجا که ببینم آیا آسمون همه جا ابی هستش یا اخوان دروغ می‌گه؟ می‌رم ببینم این احترامی که ازش حرف می‌زنن چیه؟ می‌رم ببینم آزادی بیانی که می‌گن چی هستش؟ می‌رم محیطمو عوض کنم تا از این کرختی در بیام، می‌رم سعی کنم برای خودم انگیزه ایجاد کنم، می‌رم استقلال کامل رو تجربه کنم، می‌رم که بزرگتر بشم و می‌رم دنبال یه دکتر واسه تموم احساس های کشته شده‌ام، شاید چه دیدی یه روزی یه جایی توی همین خارج یه کسی، یه نفری، یه شخصی پیدا شد تلافی تماااااااام حس‌ها، علاقه‌ها، ذوق و شوق هایی که تو این 5 سال ازم کشته شد رو بکنه. می‌رم که فراموش کنم.

رنگ: رنگ رفتن، رنگ محو شدن، رنگ آب، بی رنگ

پ.ن: لطفا اگه پست رو میخونید نظرتون رو بگید، حتما بگید سلام ولی بازم بگید :-؟

The return of Siavash

سلام

راستش یه روز دلم خیلی گرفته بود، دلم خیلی برای وبلاگم تنگ شده بود، دلم خیلی دوست داشت بنویسه تا یادش بماند. برای همین رفتم سراغ وبلاگم که شروع کنم به نوشتن و دیدم نوشته های دو سال آخرم توی بخش مدیریت نیست. قلبم اونقدر منقلب شد که در لحظه تصمیم گرفتم یه وبلاگ مطمئن داشته باشم، برای همین ساعت 4 صبح اینجا رو درست کردم و از این به بعد اینجا می‌نویسم. پست های بلاگ قبلی هم کم کم به اینجا منتقل میکنم.

رنگ: سفید

جفت دو

زمان گذشت، زمان گذشت، زمین چرخید، زمین چرخید و 365 روز گذشت. اکنون این منم سیاوشی 22 ساله با ذهنی پریشان‌تر از همیشه. با مغزی گیج‌تر از قبل که  مثل تام و جری اطراف سرش ستاره می‌چرخد. با خاطری مشوش‌تر از قبل که دیگر هرگز با لالایی مادر خاطرش راحت نمی‌شود. با دغدغه‌هایی بزرگتر که خواب را از چشمانش می‌گیرد. با مشکلاتی بزرگتر که فشارشان از فشار هوا نیز بیشتر است. با آرزوی‌هایی بزرگ که رنگشان به بی‌رنگی آب شده و با خنده‌های بسیار که نقابی از بغض درون دارند.

این منم سیاوشی 22 ساله با غمی فرسایشی در اعماق قلبش، غمی از جنس پلاستیک که هزاران سال طول می‌کشد تا تبدیل به خاک شود، تا مفید باشد! این منم با خاطراتی خوش اما آزار دهنده که برای فراموشی‌شان باید همه آن‌ها را با تمام جزیات به یاد آورد سپس فراموششان کند، یادآوری شرط اول فراموشیست.

این منم سیاوشی 22 ساله که قبل از آوردن جفت دو در زندگی‌اش برنامه ها و اهداف زیادی داشت. رویاهایی که چنان بی‌ورزنش می‌کردند که پرواز می‌کرد، به هر کجا که می‌خواست می‌رفت و … اما اکنون چیزی جز بغض ندارد.

این منم سیاوشی 22 ساله اما خسته تر از هر وقت دیگری. خسته‌تر از کارگری که صبح تا شب را سرکار بوده ولی هنوز شرمنده زن و بچه‌اش است. خسته‌تر از بازاری‌ای که چک‌هایش برگشت خورده است. خسته‌تر از مدیر شرکتی که محصولش به نتیجه نرسیده است. خسته‌تر از فرهادی که به عشق شیرین کوه را کنده و به شیرینش نرسیده است. خسته‌تر از نویسنده‌ای که کتاب هایش مجوز چاپ ندارند. خسته تر از عکاسی که دوربینش شکسته، خسته‌تر از راننده‌ای که لاستیک ماشینش پنچر شده، خسته‌تر از فروشنده‌ای که مغازه‌اش در آتش سوخته، خسته‌تر از گاوصندوقی که رمزش شکسته و خسته از هر سیاوش دیگری خسته ام.

این منم سیاوشی 22 ساله در آستانه فصلی سرد، فصلی سخت. در ابتدای درک هستی آلوده زمین و یاس ساده و غمناک آسمان و ناتوانی این دست های سیمانی.

رنگ:خاکستری تیره، رنگ ستاره.

پ.ن: طلسم ننوشتن را شکستم. بازم می‌نویسم.

Revenant

تصمیمان را گرفتیم، خواستیم برویم شمال. خواستیم این طلسم لعنتی که دو سال بود دچارش شده‌ایم را بشکنیم. خواستیم روزهایی را بسازیم که 10 سال دیگر حسرتش را بخوریم. خواستیم خاطراتی داشته باشیم که بعدا بتوانیم سال‌ها از آن حرف بزنیم.

تصمیمان را گرفتیم، برنامه ریزی کردیم و داشتیم شکممان را صابون می‌زدیم برویم شمال که باز هم طلسم رفتن به شمال سرسختی نشان داد! دانیال تصادف کرد و یک ماشینمان کم شد، برنامه از دید من  کنسل بود و باز هم به این طلسم لعنتی باخته بودیم. داشتم برنامه‌ریزی آخر هفته‌ام را انجام می‌دادم که یک روز فلان کار را انجام دهم، یک روز با فلانی بروم بیرون و … که این دفعه زورمان چربید، ظهر چهارشنبه جاده چالوس انتظارمان را می‌کشید.

راه افتادیم، از خوبی و خوشی‌هایی که گذشت می‌گویم، از صدای امواج دریا می‌گویم که قسمتی‌شان را در ذهنم ثبت کردم، از ماسه‌های ساحل می‌گویم که به حرف آندره ژید گوش کردم (“برای من خواندن این‌که شن‌های ساحل نرم است کافی نیست می‌خواهم پاهای برهنه‌ام این نرمی را احساس کند معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد برای من بیهوده است”) و با تمام وجود حسشان کردم. این بار از ابرها می‌گویم که سرمان بالاتر از ابرها بود و ابرها زیر پایمان می‌رقصیدند. از جنگل و مه و اکسیژن و تمام خنده‌هایی که کنار هم داشتیم می‌گویم، از بهترین همسفرها، سیهل و علی و فرهاد و هادی و شایان می‌گویم اما داستان ادامه داشت.

می‌خواستم ته دل خودم راضی باشد، سهمی در پروژه داشته باشم، احساس مفید بودن بکنم و انگل‌وار به هم‌گروهی خود نچسبم. برای همین تصمیم گرفتم یک روز زودتر با اتوبوس به تهران برگردم. بلیط گرفتم اما فاصله جنگل تا ترمینال آن‌قدری زیاد شد، هوا آن‌قدری خوب بود و ابرها آن‌گونه می‌رقصیدند که تصمیم گرفتم یک روز دیگر بمانم، احساس انگل بودن بکنم، مفید نباشم اما بمانم و این رقص ابرها را یک روز دیگر ببینم. برای همین به امیر گفتم که این بلیط را استرداد کند.

صبح بیدار شدم و در اخبار خواندم که اتوبوس واژگون شده و 16 نفر مرده‌اند، با خود گفتم که اتوبوس ما که نبوده اما وقتی از مغازه‌دارها شنیدم و مطمئن شدم که خودش بوده خنده‌ام گرفت، می‌خندیدم و واقعا می‌خندیدم. به چی؟ نمی‌دانم. به اتفاقی که افتاده؟ به این که من در آن اتوبوس نبودم؟ از شوکه بودن می‌خندیدم؟ به قلبی که می‌توانست دیگر نتپد می‌خندیدم؟ نمی‌دانم فقط می‌خندیدم ولی خوشحال نبودم.

در راه برگشت بودیم، به کندوان رسیدم، از تونل عبور کردیم باز هم مثل درباره الی توی تونل جیغ و بوق زدیم و خندیدیم. پس از تونل درّه را دیدم، شیشه‌های شکسته اتوبوس و تیر برق افتاده را دیدم. جان از بدنم فرار کرد، پاهایم شروع به لرزیدن کرد و حس عجیبی درونم ایجاد شد. نمی‌توانم بگویم چه بود، از آن حس‌هایی تا برایت اتفاق نیافتد نمی‌توانی درکش بکنی. چشمانم را بستم و تصور کردم، صندلی آخر اتوبوسی که به ته دره می‌رفت و من روی آن نشسته بودم را تصور کردم. شاید اگر من بلیطم را کنسل نکرده بودم، شاید آن عزیزی که نمی‌دانم که بود و کجاست روی آن صندلی نمی‌نشست و اکنون نفس می‌کشید و قلبش پُر امید می‌تپید. برای آروزهایش تلاش می‌کرد، با بچه‌هایش بازی می‌کرد یا شاید با نامزدش شام بیرون می‌رفت یا برای نوه‌اش از خاطرات جوانی‌اش می‌گفت. شاید من جایش بودم، دیگر نمی‌خندیدم، دیگر برایتان پر حرفی نمی‌کردم، دیگر حالتان را نمی‌پرسیدم، دیگر نمی‌گفتم بایستید عکس بگیرم، دیگر جز خاطره‌ای برایتان چیزی نبودم، خاطره‌ای که در باد به پرواز در ‌می‌آید و از یاد فراموش می‌شود. چشمانم را باز می‌کنم، فاصله‌ی مرگ و زندگی خیلی کم است، برای همین زندگی ارزش ندارد، هیچ چیز ارزش ندارد، نباید چیزی دل‌بست، باید حسرت نخورد، باید در لحظه زندگی کرد، باید شاد بود.

رنگ: رنگ اون حس عجیب غیر قابل توصیف، آبی آسمانی همراه با ابرای سیاه و مه سفید سطح زمین.

 

قالب وردپرس