دلم یهو اینجا را خواست 🙁
Showing all posts in آوریل 2015
گوجه سبز
این روزها برایم عجیب میگذرند .عجیب از آن جهت که در آنها اتفاقاتی میافتد که اصلا اصلا اصلا انتظارش را ندارم .
مادرم بعد از 2 سال آن هم به بهانهی دکتر به تهران میآید ، چه زمانی هم از این بهتر ؟
اردیبهشت از راه رسیده و بهار بهترین روزهایش را میگذراند .این سبزِ دلانگیز جان میدهد برای قدم زدن با بهترینِ دنیا ، حرف زدن از خاطرات و هار هار هار با صدای بلند خندیدن و عکس گرفتن از این همه خوبی. امیدوارم که بعد از این چند روز بتوانم حالش را خوب کنم .
این سبز دلربا جان میدهد برای هم قدم شدن با دوستانی که از صمیم قلب دوستشان دارید و خوشحالم که چنین دوستانی دارم ، با هم پیادهرو های ولیعصر را طی کنید ، از دانشگاه بگویید ، از دوستان مشترک حرف بزنید و عکاسی کنید .
اتفاقاتی عجیبتری هم ممکن است رخ دهد ! دوستی دارم که هنوز هم دیگر را ندیدهایم ، اما هم او را از صمیم قلب دوست دارم و هم برای دوستیمان بسیار ارزش قائل هستم . مگر چند نفر پیدا میشوند که آدم به راحتی و با اطمینان وقتی حالش خوب نیست بتواند با آنها حرف بزند ؟ نمایشگاه کتاب شاید بهانهای شود که همدیگر را ببینیم. هیجان انگیز نیست ؟ !
از اتفاقات عجیبتری که شاید در این روزها اتفاق بیافتد هماهنگ شدن قرار عکاسیای است که حدود شش ماهی است به تعویق میافتد آن هم با یکی از بهترین دوستها !
این روزها بوی خوبی میدهند ، بوی سبز ، بوی دوست ، بوی گوجه سبز.
رنگ : این متن پُر از احساسِ خوبِ ، رنگ احساس ، رنگ سبزِ بهاری
Falling Deeper
ثانیههایی دیگر من خود را از این پل هوایی به پایین پرتاب میکنم .
در همین دو ، سه ثانیهای که طول میکشد تا به آسفالت خشن ، که بی صبرانه منتظرم است ، برسم و در حالی که در هوا چرخ میزنم بیست سال و چند ماه عمرم در ذهنم مرور میشود .
شیطنتهای بچهای چهار پنج سالِ ، آغوش گرم مادر ، دستهای زمخت اما خوبِ پدر ، خندههای از تهِ دلِ مدرسه ، دوستیهای پر از صمیمت دبیرستان و دلبری که به نتیجه نرسید .
همه و همه همچون فیلمی از جلوی چشمانم رد میشود . به آسفالت میرسم . سرم با آن برخورد میکند و مانند تمام ضربه مغزیهایی که در فیلمها دیدهایم از سرم خون سرازیر میشود .
لحظاتی پس از آن هشیاری خود را از دست میدهم ، شاید حداکثر یک ثانیهی دیگر من ، “من” باشم. سعی میکنم خود بمانم اما آه که این تصمیمی است که از قبل گرفتهام .
چشمانم بسته میشود و همه چیز تمام میشود .
تمام ،تمام ، تمام.
ثانیههایی بعد مردم بالای سرِ جسدم جمع میشوند ، دوست ندارم به آن چه به ذهنشان میآید فکر کنم ، چند دقیقه میگذرد ، آمبولانس میآید و همه چیز به پایان میرسد .
نقطه سر خط .
__________________________________________________________________
رنگ : رنگِ خوب و بدی که خاکستری نیست ، نارنجی تیره .
حالم هم خوبِ و هم بد .