کلا موضوع بیماری و بیمارستان از آن دست اتفاقاتی است که در ذهنمان برای دیگران است. شما هیچ وقت در ذهن خود سرطان نمیگیرید یا تصادف جدیای نمیکنید که کارتان به بیمارستان بکشد و بستری شوید٬ تمامی این اتفاقات مربوط به آدمهای غریبه و یا صفحه حوادث روزنامه میباشد. حال فرض کنید که در کشور غریب نیز هستید٬ دیگر مریض شدن (منظور بیماری جدی) و بیمارستان بستری شدن در ذهن آدمی محال به نظر میرسد. من هم آن روزی که پایم را به اینجا گذاشتم و به امریکا آمدم اصلا اصلا با خودم فکر نمیکردم که قرار است روزی اینجا در بیمارستان بستری بشوم. هیچ وقت راجع به آن فکر نکرده بودم. راجع به این که چطور با زبان ضعیفم از درد و مشکل خود برای دکتر بگویم یا در شبهای سخت بیمارستان چه کسی قرار است کنارم بماند و یا هزینهاش چه میشود؟ و شاید اگر به آن فکر میکردم میترسیدم و تصمیم دیگری برای مهاجرتم میگرفتم. گذشت این یک سال حداقل جواب یکی از این سوالات را برایم روشن کرد. در اینجا دوستانی دارم که باعث نمیشوند احساس تنهایی بکنم.
گذشت و گذشت و روزگار به جایی رسید که آن اتفاقی که فکرش را هم نمیکردم برایم اتفاق افتاد و در بیمارستان بستری شدم. در این مدت مجموعهای از احساسات مختلف بودم. لحظاتی بود که تبم به بیش از ۳۹.۵ درجه میرسید و احساس میکردم آخرین لحظات زندگیام است و خودم را هزار لعن و نفرین میکردم که چرا این آخرین لحظات را درکنار خانواده ام نیستم و بعد از مرگ چه بر سر جسدم میاید. لحظاتی بود که از سردرگمی دکترها کلافه میشدم و با خودم میگفتم چقدر سیستم پزشکی اینجا با تصورات ما فرق میکند و چقدر سیستم پزشکی ایران خوب بود. لحظاتی بود که فکر میکردم مشکل حل شده و با خود میگفتم از پس این هم برآمدم و لحظاتی بود که به خود به خاطر داشتن دوستانی که لحظهای تنهاییم نگذاشتند ( چه اینجا و چه در ایران) میبالیدم.
حرفهایم تمام شد٬ این پست بیشتر برای ثبت احساسات خودم در بیمارستان بود ولی در کل خوب است هنگامی که به مهاجرت فکر میکنیم فقط به نیمه پر لیوان و خوبیهایش فکر نکنیم. در گوشهای از ذهنمان نیز خودمان را برای سختیهای این چنینی آماده بکنیم.
رنگ: رنگ بیمارستان Jacobs Medical Center٬ برای من سبز.