دو و چهار، اول بازی توی تخته نرد تاس خوبی حساب میشه، خیلی کارها میشه باهاش انجام داد. میشه یه خونه بست، میشه ریسک سردر بستن رو انجام داد یا ۲ و ۴ از بالا بازی بکنی. اما برعکسش، ۲ و ۳ اصلا تاس خوبی برای شروع بازی نیست، تقریبا بازی یکتایی داری. منم الان بیست و چهار سالم تمام شده و توی این بازی دو و چهار آوردم. بچهتر که بودم، مثلا اون موقعهایی که ۱۰ سالم بود٬ همیشه فکر میکردم که روز تولدم باید روز شگفت انگیزی باشه٬ باید حتما اتفاق عجیب و خارقالعادهای واسم توش بیوفته چون که تولدمه و اگه یه روز کاملا عادی رو سپری میکردم تهش ناراحت بودم و حتی گریه میکردم. بعد روز تولد مامان و بابام رو که بهشون تبریک میگفتم٬ میدیدم که حتی حواسشون نبوده اون روز تولدشون بوده و حواسشون به تولدشون نبوده. اینجا بود که پر از تعجب میشدم٬ اصلا برام قابل درک نبود همچین رفتاری٬ فراموش کردن تولدت و مهم نبودنش برات٬ گم شدن توی روزمرگی و بی اهمیت شدن روزها. اما الان که سنم رفته بالا٬ یکم دغدغه دار شدم و خودم هم دچار روزمرگی و تکرار شدم حال اون موقع مامان بابامو درک میکنم و بهشون حق میدم اما در مورد خودم باید تمام تلاشمو بکنم دچار اون روزمرگی و بی انگیزگی نشم. حالم خوبه ولی همیشه از بالا رفتن سن میترسیدم. یعنی از بزرگ شدن، بیشتر شبیه آدم بزرگها شدن،منطقی فکر کردن، کمتر ریسک کردن و هر چیزی که مربوط به آدم بزرگهاست میترسیدم. هیچ وقت دوست نداشتم شبیه آدم بزرگها باشم و از بزرگ بودن فراری بودم و هستم. همیشه فکر میکردم که بین ۱۸ تا ۲۸ سالگی آدم شور و شوق همهچیز رو داره و بعد از اون دیگه انرژی و شورش رو از دست میده. همیشه از ۳۰ سالگی ترسیدم و میترسم. ترس از این که ااااااا نکنه ۳۰ سالم بشه و از بهترین و پرشوقترین دوران زندگیم لذت نبرده باشم، نکنه تهش که ۳۰ سالم شد افسوس بخورم، نکنه در ۳۰ سالگی تبدیل به آدم بزرگی بشم که شور و شوقشو سرکوب کرده و الان که فهمیده کارش اشتباه بوده شور و انرژیای واسش باقی نمونده باشه. اما خب مساله اینه که الان از وقتی اینجا اومدم، از وقتی مسیولیت کل زندگیم با خودم شده و به عبارتی مستفل شدم، حس میکنم خیلی بزرگ شدم، عاقل شدم، حرکاتم سنجیده شده و …
همونطور که قبلا هم گفتم اینها چیزهای بدی نیستن و از رسیدن بهشون خوشحالم اما حس میکنم الان نه! یادشون بگیر ولی الان زوده! اگه وارد این پروسه بشم دیگه خودم نیستم و میشم یه آدم دیگه. عاقل بودن خوبه، بزرگ شدن خوبه ولی الان نه! فرنوش تو کارت پستال یادگاریای که بهم داده نوشته که “پر نشاط و پر امید و پر انگیزهترین آدم که شوق به زندگی داره و همیشه در جهت شادی و خوشی قدم بر میٔداره”. حرفاشو قبول دارم، من همیشه تو زندگیم امید داشتم، تیمم دو تا گل عقبه امید دارم تو سه دقیقه بتونیم دو تاگل بزنیم، داریم شلم بازی میکنیم و توی دستم هیچی نیست ولی میخونم و امیدم به زمینه، یعنی میخوام کلا بگم امید داشتم. پر نشاط هم بودم، سعی میکردم همیشه قشنگیها رو ببینم و ازشون لذت ببرم، به موقعش دیوونه هم بودم و دیوونگی میکردم، ولی الآن، از وقتی اومدم اینجا حس میکنم زندگی و نوع زندگی کردنم جوری شده و من دارم به سمتی میرم که به زودی زود شور و نشاطم میمیرن. آخرین باری که با خنده و کلی ذوق و شوق رفتم به همه بگم خنگا پاشید برم اینور اونور یادم نمیاد. همه آدمهای اینجا آدم بزرگن، همه عاقل همه منطقی همه آیندهنگر، اینجا دیوونه کم هست یا شایدم اصلا نیست ولی خب شما که میدونید دنیای دیوونهها از همه قشنگه. بعدش همه هم میدونیم که این محیط و جمع چقدر روی آدم تاثیر میذارن. بذار با خودم صادق باشم، وضعیت الانم رو دوست ندارم حالا هرچقدرم واسه رسیدن به اینجا تلاش کرده باشم.
میخوام با این دو و چاری که دارم ریسک بکنم، تلاش بکنم سر در رو ببندم، بازی منطقی الان کار من نیست،الان موقع ریسک و خطر کردنه، میخوام از فردا دوباره بشم همون آدم پر از ذوق و شوق قبلی که دوباره قشنگیارو میبینه، همهش چسناله میکنه ولی تهش پر از امیده و امید داره. میخوام از فردا دوباره آدم بزرگ نباشم، برم قاطی دیوونهها.
میدونی از وقتی اومدم اینجا خیلی لذتی نبردم از زندگی، یا همش توی گذشته بودم یا در حال غر زدن از وضع الان ولی خب اینجوری دیگه نمیشه، میخوام شروع کنم لذت بردن از شرایط الان. یعنی درسته که شرایط الانو دوست ندارم و همهش دارم به خودم میگم گذشته چقدر بهتر بود چقدر بهتر بود اما تو گذشته موندن مثل تو زندان محبوس شدنه، تهش میپوسی. باید به خودم به قبولونم که بر طبق یک سری از تصمیمها من الان اینجام و مهم اینه که یاد بگیرم اینجا هم شاد باشم و حال خودمو خوب کنم ولی ولی ولی دوتا چمدونم رو یادم نره، هر موقع حس کردم اینجا دیگه بسه دوتا چمدونم رو بردارم و خداحافظی کنم.
رنگ : رنگ شور و شوق به زندگی، آبی آسمونی
خوشحالم. :]
من نمیدونستم این همه خواننده قوی دارم :)))
تو زندگی جدید با چیزای جدید ممکنه مواجه شی
منظورت از زندگی جدید چیه؟
خاااااارج و این داستانا دیگه
خواننده هاتم که قوین!!
:****
نپوس.
عکسم خیلی قشنگه!
مرسی قشنگ.
سیاوش جونم امیدوارم که ۲۴ سالگیت جوری باشه که بعدا وقتی ۱۲۰۰ ساله شدی و برگشتی بهش نگاه کردی با خودت فکر کنی که من جوونی خیلی خوبی داشتم.
هر وقت هم که خسته شدی یادت نره مسابقه تا فردا ادامه داره. 🙂 :*
مرسی یاسمین جان ^__^. هیچ وقت این مسابقه تا فردا ادامه داره رو یادم نمیره :))
امیدوارم بتونی لذت ببری از شرایط الانت اما به قول آقای میل زندگی مثل یه آونگه که بین رنج و ملال داره حرکت میکنه . درد و رنج برای اینکه به چیزی برسی و ملال وقتی که اونو بدست آوردی .
من که دیگه قبول کردم دنیا و زندگی گهه . پس خیلی انتظاری ازش ندارم .
عمری دگر بباید بعد از وفات مارا
کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری
خلاصه که وضعیت یه همچین چیزیه . ببخشید که نظر امیدوار کننده ندارم که بدم .
میدونی٬ حتی وقتی ام قبول کنی این زندگی مزخرفه میشه از مزخرفیتش لذت برد. همیشه در امیدواری باشی داغون ترین حالته.
نوشته ت زمان حال من بود. میدونی چیه؟! فکر میکنم ماها یاد نگرفتیم تو زمان حال زندگی کنیم. یا غرق در گذشته ایم یا استرس آینده رو داریم. اگه تو لحظه زندگی کردن رو بلد باشیم، دیگه اینطوری نمیشیم… چون این ثانیه هایی که الان توشیم در واقع آینده ی روزهای گذشته مونه….
همیشه در لحظه بودنم به نظرم خوب نیست٬ ولی در لحظه از زندگی لذت بردن مهمه
من كه هنوز ياد نگرفتم از حال و شرايطش لذت ببرم و هميشه دنبال يه بهونه براى لذت بردن بودم و اگه اين بهونه سر و كلش پيدا نمى شد بلد نبودم لذت ببرم ولى اميدوارم تو بتونى واسه خودت بهونه بسازى
ممنونم از آرزوی قشنگت.
من كه هنوز بلد نشدم از حال و شرايطش لذت ببرم و همش دنبال بهونه هستم تا بتونم لذت ببرم و تا سر و كلش پيدا نشه خودم نمى تونم بهونه بسازم ولى اميدوارم تو بتونى بهونه بسازى
من 2 بار نظر گذاشتم، ثبت نشد…دیگه حالشو ندارم 🙂
حالا بگو بعد یکی دو ماه، تونستی حالتو خوب کنی آیا؟
نه
سیاوش بنظرم باید این پست خیلی گنده بشه و ازت خواهش میکنم حتی الامکان تا جایی که میتونی این صحبت هارو با نفرات دیگه ام انجامش بدی. و بزاری روشن بشن آدما قبل اومدن. که هر چند میدونم تا خودشون تجربه نکنن، قبولش نمیکنن 🙂 خود من یکی از این آدما بودم! فک میکردم آزاااادی، ثبات اقتصادی، رفااااه، فرهنگشون، نمیدونم فلاااان. یا حتی آره میرم 5 روز کار میکنم بعد 2 روز استراحت . ولی “حال خوش” چی پس؟
انجام دادم این کار رو و دارم ادامه میدم.
اگه برگردی دوباره تصمیم میگیری که بری از ایران؟
آره.
پس از شرایطی که داری راضی هستی! سعی کن لذت ببری…
راستش الان همون رضایت قبل رو هم ندارم.
سلام سیاوش جان من الان ۳۶ سالم هست وقتی مطالبت رو خوندم نفهمیدم و ندوستم این احساسات خاصیت سنی هست که شما از ایران رفتید یا اینکه من نمیخوام قبول کنم این احساسات برای سن من هم بعد از رفتن وجود داره….
البته تفاوت کسی که برای تحصیل میره یا زندگی، مجرد میره یا متاهل، با فرزند میرن یا بدون فرزند ؛ آیا متفاوته این قضایا یا همه شون همین چیزایی هست که شما نوشتی کاش میدونستم……
خدا کنه نخوام خودم رو گول بزنم
من یکبار تو ایران کل زندگیم رو از دست دادم
مادر… پدر … خاطرات…
ولی الان متاهلم و فرزند دارم و البته دوستانی که قبلا خیلیییل زیاد بهشون وابستگی داشتم ولی الان خیلی کمتر شاید همون بزرگ شدنی هست که تو نوشته هات خوندم یه جورایی مستقل تر از دوره جوانی که برای مثال شما تا ۲۸ سالگی در نظر گرفتی…
البته نوع وابستگی متفاوت شده الان همه زندگیم شده همسر و فرزندم …
نمیخوام بیام اینجا تبلیغ متاهل شدن رو بکنم فقط خواستم بگم شاید مطمئن نیستم اینهه که نوشتی اقتضای ستی هست که دارید و مهم اینه که بتونی زندگی رو دستت بگیری و با عشق بسازی نه عشق به همسر و فرزند عشق به دوست داشتنی های زندگی که برای خودت میسازی مثلا تمام دوست داشتنی زندگی من داشتن خانواده بود چون تو یه چشم به هم زدن خانواده من دیگه وجود نداشت ….
من تمام از دست دادن هام تو ایران بود تمام غربتی رو که تو خارج از ایران حس کردی من تو ایرانم تجربه کردم تک و تنها بدون پدر و مادر و خواهر و برادر و با بریدن از همه آدم های اطرافم که حتی یه زمانی خیلییی دوسشون داشتم ولی بهت این رو از ته دلم میگم تک تک آدم هایی که در زندگیم موندن همون هایی هستند که به من زندگی دادن نه اینکه زندگی گرفته باشن
خواستم بگم همه چیز به خودت بستگی داره همیشه دنبال گرفتن زندگی از دنیای اطرافت باش تا زنده بمونی و بتونی زندگی ببخشی
بسیار از خوندن نوشته هات لذت بردم ممنون که مینویسی …
برای من که خیلی با ارزشه و قابل تفکر که میتونه ساعت ها و روزها ذهنم رو درگیر کنه چه برسه برای هم سن و سال هات که دقیقا تو مقطع زندگی شما قرار دارند…
با احترام و تشکر
سلام ندا جان.
قطعا خاصیت سن ما و فضایی که ازش جدا شدیم تاثیر خیلی زیادی توی حس کردن تنهایی در خارج داره ولی به نظرم اون حس عدم تعلق و ارتباط بد با بقیه توی هر سنی اتفاق میوفته.
من توی این نوشته نمیخوام آدمارو منع بکنم بگم مهاجرت بده٬ یا هر چیز دیگه ای. صرفا دوست دارم خواننده کمی با خودش در این شرایط هم فکر بکنه.
خیلی خوشحال شدم از نظرت. موفق و خوب باشی.
سلاااااام😄😐
یع اعتراف ک منم یع ویوونع ام البته شما یکم بزرگتر از منی.من 16 سالمه و واقعن دلم میخواد مهاجرت کنم .
خیالت راحت وقتی اومدم اونجا یع جایی راه میندازم مخ1ووص دیوونه هااا😂
از کجا میدونی وقتی تو سنی که میای اینجا هنوز دیوونه میمونی؟ محیط اجازه میده دیوونه بمونی؟
راستش نه
ولی میشه امیدوار بود دیگع.؟!.
درکل به عقیده من هرجور زندگیو بگیریم همونطوری میگذرع😆
امیدوارم 98 پر از دیوونه بازی و مهربونی خوشحالی باشع برات💪💪
ببخشید ک یع بچه وقتتو گرفت😓😰