قالب وردپرس

The return of Siavash

سلام

راستش یه روز دلم خیلی گرفته بود، دلم خیلی برای وبلاگم تنگ شده بود، دلم خیلی دوست داشت بنویسه تا یادش بماند. برای همین رفتم سراغ وبلاگم که شروع کنم به نوشتن و دیدم نوشته های دو سال آخرم توی بخش مدیریت نیست. قلبم اونقدر منقلب شد که در لحظه تصمیم گرفتم یه وبلاگ مطمئن داشته باشم، برای همین ساعت 4 صبح اینجا رو درست کردم و از این به بعد اینجا می‌نویسم. پست های بلاگ قبلی هم کم کم به اینجا منتقل میکنم.

رنگ: سفید

جفت دو

زمان گذشت، زمان گذشت، زمین چرخید، زمین چرخید و 365 روز گذشت. اکنون این منم سیاوشی 22 ساله با ذهنی پریشان‌تر از همیشه. با مغزی گیج‌تر از قبل که  مثل تام و جری اطراف سرش ستاره می‌چرخد. با خاطری مشوش‌تر از قبل که دیگر هرگز با لالایی مادر خاطرش راحت نمی‌شود. با دغدغه‌هایی بزرگتر که خواب را از چشمانش می‌گیرد. با مشکلاتی بزرگتر که فشارشان از فشار هوا نیز بیشتر است. با آرزوی‌هایی بزرگ که رنگشان به بی‌رنگی آب شده و با خنده‌های بسیار که نقابی از بغض درون دارند.

این منم سیاوشی 22 ساله با غمی فرسایشی در اعماق قلبش، غمی از جنس پلاستیک که هزاران سال طول می‌کشد تا تبدیل به خاک شود، تا مفید باشد! این منم با خاطراتی خوش اما آزار دهنده که برای فراموشی‌شان باید همه آن‌ها را با تمام جزیات به یاد آورد سپس فراموششان کند، یادآوری شرط اول فراموشیست.

این منم سیاوشی 22 ساله که قبل از آوردن جفت دو در زندگی‌اش برنامه ها و اهداف زیادی داشت. رویاهایی که چنان بی‌ورزنش می‌کردند که پرواز می‌کرد، به هر کجا که می‌خواست می‌رفت و … اما اکنون چیزی جز بغض ندارد.

این منم سیاوشی 22 ساله اما خسته تر از هر وقت دیگری. خسته‌تر از کارگری که صبح تا شب را سرکار بوده ولی هنوز شرمنده زن و بچه‌اش است. خسته‌تر از بازاری‌ای که چک‌هایش برگشت خورده است. خسته‌تر از مدیر شرکتی که محصولش به نتیجه نرسیده است. خسته‌تر از فرهادی که به عشق شیرین کوه را کنده و به شیرینش نرسیده است. خسته‌تر از نویسنده‌ای که کتاب هایش مجوز چاپ ندارند. خسته تر از عکاسی که دوربینش شکسته، خسته‌تر از راننده‌ای که لاستیک ماشینش پنچر شده، خسته‌تر از فروشنده‌ای که مغازه‌اش در آتش سوخته، خسته‌تر از گاوصندوقی که رمزش شکسته و خسته از هر سیاوش دیگری خسته ام.

این منم سیاوشی 22 ساله در آستانه فصلی سرد، فصلی سخت. در ابتدای درک هستی آلوده زمین و یاس ساده و غمناک آسمان و ناتوانی این دست های سیمانی.

رنگ:خاکستری تیره، رنگ ستاره.

پ.ن: طلسم ننوشتن را شکستم. بازم می‌نویسم.

Revenant

تصمیمان را گرفتیم، خواستیم برویم شمال. خواستیم این طلسم لعنتی که دو سال بود دچارش شده‌ایم را بشکنیم. خواستیم روزهایی را بسازیم که 10 سال دیگر حسرتش را بخوریم. خواستیم خاطراتی داشته باشیم که بعدا بتوانیم سال‌ها از آن حرف بزنیم.

تصمیمان را گرفتیم، برنامه ریزی کردیم و داشتیم شکممان را صابون می‌زدیم برویم شمال که باز هم طلسم رفتن به شمال سرسختی نشان داد! دانیال تصادف کرد و یک ماشینمان کم شد، برنامه از دید من  کنسل بود و باز هم به این طلسم لعنتی باخته بودیم. داشتم برنامه‌ریزی آخر هفته‌ام را انجام می‌دادم که یک روز فلان کار را انجام دهم، یک روز با فلانی بروم بیرون و … که این دفعه زورمان چربید، ظهر چهارشنبه جاده چالوس انتظارمان را می‌کشید.

راه افتادیم، از خوبی و خوشی‌هایی که گذشت می‌گویم، از صدای امواج دریا می‌گویم که قسمتی‌شان را در ذهنم ثبت کردم، از ماسه‌های ساحل می‌گویم که به حرف آندره ژید گوش کردم (“برای من خواندن این‌که شن‌های ساحل نرم است کافی نیست می‌خواهم پاهای برهنه‌ام این نرمی را احساس کند معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد برای من بیهوده است”) و با تمام وجود حسشان کردم. این بار از ابرها می‌گویم که سرمان بالاتر از ابرها بود و ابرها زیر پایمان می‌رقصیدند. از جنگل و مه و اکسیژن و تمام خنده‌هایی که کنار هم داشتیم می‌گویم، از بهترین همسفرها، سیهل و علی و فرهاد و هادی و شایان می‌گویم اما داستان ادامه داشت.

می‌خواستم ته دل خودم راضی باشد، سهمی در پروژه داشته باشم، احساس مفید بودن بکنم و انگل‌وار به هم‌گروهی خود نچسبم. برای همین تصمیم گرفتم یک روز زودتر با اتوبوس به تهران برگردم. بلیط گرفتم اما فاصله جنگل تا ترمینال آن‌قدری زیاد شد، هوا آن‌قدری خوب بود و ابرها آن‌گونه می‌رقصیدند که تصمیم گرفتم یک روز دیگر بمانم، احساس انگل بودن بکنم، مفید نباشم اما بمانم و این رقص ابرها را یک روز دیگر ببینم. برای همین به امیر گفتم که این بلیط را استرداد کند.

صبح بیدار شدم و در اخبار خواندم که اتوبوس واژگون شده و 16 نفر مرده‌اند، با خود گفتم که اتوبوس ما که نبوده اما وقتی از مغازه‌دارها شنیدم و مطمئن شدم که خودش بوده خنده‌ام گرفت، می‌خندیدم و واقعا می‌خندیدم. به چی؟ نمی‌دانم. به اتفاقی که افتاده؟ به این که من در آن اتوبوس نبودم؟ از شوکه بودن می‌خندیدم؟ به قلبی که می‌توانست دیگر نتپد می‌خندیدم؟ نمی‌دانم فقط می‌خندیدم ولی خوشحال نبودم.

در راه برگشت بودیم، به کندوان رسیدم، از تونل عبور کردیم باز هم مثل درباره الی توی تونل جیغ و بوق زدیم و خندیدیم. پس از تونل درّه را دیدم، شیشه‌های شکسته اتوبوس و تیر برق افتاده را دیدم. جان از بدنم فرار کرد، پاهایم شروع به لرزیدن کرد و حس عجیبی درونم ایجاد شد. نمی‌توانم بگویم چه بود، از آن حس‌هایی تا برایت اتفاق نیافتد نمی‌توانی درکش بکنی. چشمانم را بستم و تصور کردم، صندلی آخر اتوبوسی که به ته دره می‌رفت و من روی آن نشسته بودم را تصور کردم. شاید اگر من بلیطم را کنسل نکرده بودم، شاید آن عزیزی که نمی‌دانم که بود و کجاست روی آن صندلی نمی‌نشست و اکنون نفس می‌کشید و قلبش پُر امید می‌تپید. برای آروزهایش تلاش می‌کرد، با بچه‌هایش بازی می‌کرد یا شاید با نامزدش شام بیرون می‌رفت یا برای نوه‌اش از خاطرات جوانی‌اش می‌گفت. شاید من جایش بودم، دیگر نمی‌خندیدم، دیگر برایتان پر حرفی نمی‌کردم، دیگر حالتان را نمی‌پرسیدم، دیگر نمی‌گفتم بایستید عکس بگیرم، دیگر جز خاطره‌ای برایتان چیزی نبودم، خاطره‌ای که در باد به پرواز در ‌می‌آید و از یاد فراموش می‌شود. چشمانم را باز می‌کنم، فاصله‌ی مرگ و زندگی خیلی کم است، برای همین زندگی ارزش ندارد، هیچ چیز ارزش ندارد، نباید چیزی دل‌بست، باید حسرت نخورد، باید در لحظه زندگی کرد، باید شاد بود.

رنگ: رنگ اون حس عجیب غیر قابل توصیف، آبی آسمانی همراه با ابرای سیاه و مه سفید سطح زمین.

 

برای چشمانم، برای چشمانش

چشمانم را می‌بندم که نبینم، چشمانم را می‌بندم تا نباشم، چشمانم را می‌بندم تا شریک نشوم، چشمانم را می‌بندم تا نفهمم، چشمانم را می‌بندم تا یادم نماند و چشمانم را می‌بندم تا سیاهی را ببینم.

چشمانم را می‌بندم تا فریاد و غم پیرمردی از تنهایی‌اش در خانه‌ سالمندان را نبینم، تا گریه‌های غمگین صحبت‌های اندوهگین دختر بچه‌ای با عروسکش را نبینم، تا تنه‌ی بریده شده‌ی درختی چند صدساله را نبینم، تا دیر رسیدن مسافری به قطار خوشبختی‌اش را نبینم. چشمانم را می‌بندم تا نگاه همیشه منتظر دوستی به جاده را نبینم، تا مشت‌های زندانی سیاسی‌ای به درب سلول انفرادی‌اش را نبینم، تا خنده‌های تلخ‌تر از گریه را نبینم.

چشمانم را می‌بندم تا سقوط جوانی مرده از طبقه‌‌ی نمی‌دانم چندم آسمان خراشی چند صد طبقه را نبینم، تا اسیدی که روی صورت زنی پاشیده می‌شود را نبینم، تا پایان یک عاشقانه‌ی ناآرام را نبینم، تا دنده‌های بیرون زده‌ی کودکی که مهم نیست افریقایی‌ست یا آسیایی‌ست را نبینم. چشمانم را می‌بندم تا جاده‌های یک طرفه را نبینم، تا تایر پنچر دوچرخه‌ی پسرک همسایه را نبینم، تا صدای خاموش شده‌ی انسان‌ها برای حق‌شان را نبینم، تا موهای تراشیده‌ی کودکی سرطانی را نبینم.

چشمانم را می‌بندم تا آخرین لالایی مادری برای عزیزترینش را نبینم، تا کشتن آخرین گونه‌ی نادر از حیات وحش کشورم را نبینم، تا خشک شدن رودی یا دریاچه‌ای را نبینم، تا شمع‌های روشنی که برای هم‌دردی در اتفاقی ناگوار روشن شده‌اند را نبینم، تا رفتن ماه به پشت ابر سیاه را نبینم، تا گریه‌ی دختر جوانی در پیاده‌رو را نبینم، تا دل‌تنگی‌های جمع شده در صدای اسکایپ را نبینم.

چشمانم را می‌بندم تا بهتر بشنوم. تا صدای گریه‌ی نوزادی تازه به دنیا آمده را بشنوم، تا صدای جیک جیک گنجشکان را حس کنم، تا صدای مردی که در پیاده‌رو راه می‌رود و سوت می‌زند را بشنوم، تا صدای تپش شهر را بشنوم، تا صدای دعای مادربزرگی که بچه‌هایش را دعا می‌کند حس کنم، تا صدای باد شدن تایر دوچرخه را حس کنم، تا صدای رودخانه‌ی در جریان را حس کنم و با چشمانی بسته روحم خنک شود، تا صدای پیرمردی که در پارک نشسته و برای دوستانش می‌خواند را بشنوم، تا صدای قل قل غذای روی گاز را حس کنم، تا صدای سکوت را حس کنم.

چشمانم را می‌بندم تا چشمانم را نبیند، چشمانم را می‌بندم تا چشمانش را نبینم.

رنگ: رنگی که با چشم‌های بسته‌ی رو به خورشید می‌بینیم.

پیشنهاد: موزیک متن فیلم ساعت‌ها از فلیپ گلس.

برای اردیبهشت

اردیبهشت 95 رو به پایان است. روزهایش یکی یکی سپری شدند. فروردین که به روز‌های بهشت، اردیبهشت، فکر می‌کردم، سناریوهای متفاوتی در ذهنم شکل می‌گرفت. در سَرَم با خود مرور می‌کردم روزهای سبز و بهاری اردیبهشت را با قدم زدن در بلندترین خیابان خاورمیانه، در آش نیکوصفت میدان انقلاب یا با بستنی‌ای که از بستنی فروشی‌های روبروی پارک ملت خریده‌‌ایم می‌گذرانم. روز‌های قبل از امتحان را با آرامشی کامل در کتابخانه مقابل کولرش می‌گذرانم و تلافی کلاس‌های نرفته و درس‌های نخوانده را می‌کنم. در سَرَم مرور می‌کردم که عصرهای بعد از امتحان را در کافه با دوستانم می‌گذرانم و از بی‌ربط‌ترین و بی‌مزه‌ترین چیزها زیباترین خنده‌ها را می‌سازیم یا شاید هم به سینما برویم و فیلمی را خدا می‌داند برای چندمین بار ببینیم.

در ذهنم تجسم می‌کردم باران بهاری که ببارد می‌رویم زیر باران “پرسه” سیاوش را گوی می‌دهیم و از عاشقانه‌ها می‌گوییم. با خود می‌گفتم خانه که رفتم با تنها دو دوست زندگیم، مامان و بابا به گردش می‌رویم. می‌رویم دشت لاله، دره عشق، اردل و …. جاهایی که فقط و فقط در همین اردیبهشت لعنتی دیدنی هستند. می‌گفتم می‌روم اصفهان، می‌روم لب زاینده رود می‌نشینم و از اصفهانی که در اردیبهشت همچون عروسی‌ست که زیباترین آرایشش را انجام داده عکس می‌گیرم. از زوج‌هایی که دست در دست کنار آب قدم می‌زنند، از پیرمرد‌هایی که دلخوشی‌شان جمع‌شدنشان زیر پل خواجو و حرف‌ها و خنده‌هایشان است، از توریست‌هایی که با تعجب و شگفتی به عظمت میدان نقش جهان می‌نگرند عکس می‌گیرم و از همه مهم‌تر دوستانم را می‌بینم.

در ذهنم تجسم می‌کردم به نمایشگاه کتاب که نزدیک شویم، بسیاری از دوستانم را می‌بینم. چه آن‌هایی که تا کنون ندیدمشان و چه آن‌هایی که قرار بود بیایند برویم شمال، برویم جنگل، برویم دریا، شب کنار آتش بنشینیم و از 9 سال خاطراتمان بگوییم. می‌گفتم می‌روم خانه، ظرف سبز و زرد میوه را کنار دستم می‌گذارم، همراه با صدای جیک جیک گنجشکان که از پنجره به گوشم می‌رسد کتاب‌هایی که دوستشان دارم را می‌خوانم. بی‌دغدغه و آرام. با ذهنی خالی از هرگونه دل‌مشغولی. اصلا در ذهنم با خودم می‌گفتم بهترین ماه سال خوش ‌می‌گذرد.

اردیبهشت آمد، روزهایش گذشت اما جور دیگری برایم سپری شد. لحظات دیگری برایم ساخت و حس‌های دیگری به من منتقل کرد. روز‎ها و آخر هفته‎‌هایش سبز و بهاری بود اما در بهشت معصوم سپری شد یا در خوابگاه و تنها. روز‌های قبل از امتحانش در کتابخانه سپری شد اما با ذهنی ناآرام و پر استرس که تمام توجه و تمرکزش جایی دیگر بود. با خود می‌گفت جواب امانت را چه بدهم و از طرفی دیگر دارد بسیاری از خاطرات بچگی‌اش را با کسی که یک روز صبح بلند شد، آن‎‌ها را برداشت، در کیفش گذاشت و رفت، مرور می‌کند. عصر‌های امتحان در کافه سپری شد، اما خبری از زیباترین خنده‌ها نبود. فقط امید بود، امیدهایی که دوامشان همانند عمر یک حباب بود.

باران بارید، همان باران بهاری معروف بود اما به جای “بارونُ دوست دارم هنوز” و گفتن از عاشقانه‌هایمان تنها امید نعمتی بود که می‌گفت “آخر نفهمیدم آن شب اشک من بود یا که باران”. خانه رفتم، ولی با دو دوست بهترینم، مامان و بابا تنها جایی که رفتیم از خانه‌ خودمان به خانه پدربزرگم، پدربزرگی که با کیف پر از خاطراتمان رفت، بود. صحبتی از فیلم و کتاب و سینما نبود، با دفعات دیگر فرق داشت. ظرف میوه بود اما کنارش تمرینات عقب افتاده و ذهنی مشوش بود و اصفهانی که دفعه‌ی بعد که ببینمش احتمالا زاینده رودش به خشکی کویر لوت شده، زشت و گرم.

نمایشگاه کتاب آمد و فردا نیز اختتامیه‌اش است، اما حتی یکی از آن‌ها را، یکی از آن‌ها را که در ذهنم تجسم کرده بودم، هم ندیدم اما شرایط جوری پیش‌رفت که نیازشان داشتم، دلم می‌خواست یک نفر بیاید، یک کدام از آن‌ها، یک کدام از کسانی که اگر خودم به جایشان بودم این کار را انجام می‌دادم یا داده‌ام، بیاید حالم را بپرسد و من بگویم خوب نیستم. بگویم خوب نیستم و بدانم که برایش مهم است و توجه می‌کند! کسی هست که توجه می‌کند. برویم بیرون تا نیمه‌های شب، شاید زار زار گریه کنم، شاید هم با خنده‌ی تلخی که از گریه غم‌انگیز‌تر است، عمق فاجعه را نشان دهم. حرف بزنم، سبک شوم، بتوانم دوباره بایستم، دوباره امید داشته باشم، دوباره از ته ته ته دل بخندم، دوباره زندگی کنم، اما نیامدند و نپرسیدند. می‌توانم به هرکدامشان بگویم “تو هم با من نبودی، مثل من با من و حتی مثل تن با من!” بدون هیچ شکی. اردیبهشت و اتفاقاتش گفت که در زندگی از هیچ‌کس انتظار خاصی نداشته باش، اینگونه خودت راحت‌تر هستی، آدم‌ها در موقعیت مشابه کار یکسانی انجام نمی‌دهند.

دلگیرم و ناراحت اما واقع‌بین و امیدوار. می‌دانم که این روزهای سخت می‌گذرند، می‌دانم روزهای خوبی در پیش‌ رو است، می‌دانم که حالمان خوب می‌شود، می‌دانم حالمان می‌شود شبیه خنده‌هایمان و می‌دانم که این سکه روی دیگری هم دارد اما نمی‌توانم آن‌چه را که گذشت، آن‌چه را که انتظار داشتم و آن‌چه را که از آن ناامیدم کردید فراموش کنم.

رنگ : سیاه.

پیشنهاد: دو دقیقه و 14 ثانیه به “اژدها وارد می‌شود” مانی حقیقی گوش بدید و فیلم را توی سینما ببینید.(کیفیت صدا اصلا خوب نیست).

پ.ن: خیلی‌ها هم خیلی بهم کمک کردن توی این ماه، دم همشون خیلی خیلی خیلی گرم.

حرمان

دوست دارم برای خودم بنویسم. بگویم چقدر برای قبلی‌ام دل‌تنگم، بگویم چقدر نمی‌شناسمش، بگویم برای شور و شوقم، برای آرزوهایم، برای احساساتم و برای تلاش‌هایم ملولم. اصلا دلم برای خودِ خودِ خودِ خودم تنگ شده. دلم می‌خواهد حال کودک درونم را بپرسم. ببینم هنوز هم مثل قدیم شور و اشتیاق دارد، یا اکنون بزرگ شده و رفتارهای بزرگانه انجام می‌دهد؟ هنوز هم مثل گذشته نجات غریقی مواظبش است تا خود را غرق در رویاهای بچه‌‌گانه‌اش نکند یا اکنون بزرگ شده و فقط واقعیت‌ها را می‌بیند؟

“آرزو”. “اصلا می‌دونی آرزو خیلی چیز خوبیه، من آرزوهام را خیلی دوست دارم. اصلا شاید وقتی بزرگ شدم اسمم را گذاشتم آرزو.”1 دوست دارم سری به آرزوهایم بزنم. آخر آرزو هرچه باشد از دوست‌داشتنی هاست و داشتنش رایگان! ببینم حالشان خوب است یا نه؟ ببینم با رفتار و تلاش‌هایی که برای رسیدن به آن‌ها انجام داده‌ام دارند رشد می‌کنند یا در حال حفر گودالی به بزرگی استادیوم آزادی هستند تا خود را برای همیشه به گور بسپارند؟ آخر می‌دانی آرزوهایم بزرگ بود، بزرگتر از تصورات یک انسان 21 ساله.

سری به دلم می‌زنم. به او می‌گویم ای‌کاش نبودی که هر چه می‌کشم از توست. می‌بینمش، خورد شده و دستانش می‌لرزد. می‌گوید شب‌ها برای اینکه خوابش ببرد قرص خواب می‌خورد. مانند مادربزرگ‌ها که خم می‌شوند تا ذرات نان را از روی زمین جمع کنند، خم می‌شود تا ذرات خودش را، ذرات دل‌ من را، ذرات دلِ سیاوش را! از روی زمین بردارد سپس به خودش می‌چسباندشان. دلم برایش می‌سوزد. می‌خواهم کنارش بنشینم و با هم زار زار گریه کنیم، اما در عوض می‌پرسم خوبی؟ جواب می‌دهد خوبم. به او می‌گویم مطمئنی؟ جواب می‌دهد خوب می‌شوم.

دلم می‌خواهد بگویم چقدر خسته‌ام. ای‌کاش ساعت برناردی داشتم، دکمه‌اش را فشار می‌دادم و به خوابی عمیق فرو می‌رفتم. بی‌دغدغه و آرام! نه اضطراب درس و تمرینی باشد، نه نگرانی رفتار و برخورد شخص خاصی، نه حسادت به آب و هوایی و غم تنهایی‌اش و نه دلی که بگیرد یا تنگ شود. هیچ چیز نباشد! حتی خودم هم نباشم. اصلا “یکی بیاید علامتی بگذارد روی این ساحل و بگوید اینجا آخر دنیاست می‌خواهم بخوابم بر شانه‌ی کلماتی از دریا روی نقطه‌ها،شن‌ها.”2

دلم می‌خواهد آلزایمر بگیرم. فراموش کنم. همچون آلزایمری‌ها که سیری به سمت نوزادی دارند، نوزاد شوم و برای هرچه که می‌رنجاندم گریه کنم. آخر می‌دانی گریه نشانه‌ی زندگی‌ست می‌فهمی هنوز جان داری، هنوز بی‌تفاوت نیستی. دوست دارم نوزاد شوم و از هر چه ترسیدم بروم زیر پتو قایم شوم و فکر کنم مرا نمی‌بیند. دوست دارم آلزایمر بگیرم، دوست دارم فراموش کنم، اما حیف که برگشت‌ناپذیر است این قصه‌ی تلخ، مثل مرگ.

حوصله‌ام کم شده، دلم می‌خواهد مدتی نباشم. مدتی هیچ چیز نباشد. “حالا یک نفر بیاید کمی صدای دنیا را کم کند.”2

رنگ: سرمه‌ای و بنفش.

پیشنهاد: حرمان از امیدجان نعمتی.

1:فیلم بوتیک.

2:  شعری از آزیتا قهرمان.

برای دل‌سوز ترین دنیا

سلام مادر

امیدوارم حالت خوب باشد. به بهانه‌ی روز مادر خواستم برایت بنویسم. بگویم که قدردان تمام شب بیداری‌ها و تلاش‌هایی که برایم کردی هستم. من 7734 روز است که زنده‌ام اما تو 8004 روز است که به من غذا می‌دهی. از روزی که چشمانم را باز کردم تو بودی و آغوش گرمت و احساس راحتی و امنیتی که دیگر هیچ‌وقت تکرار نشد، و نخواهد شد. این را می‌دانم و دلم برایش لک زده است.

بزرگتر شدم، دندان در آوردم، زبانم شروع به گفتن کرد. اولین کلماتی که بر زبان آوردم “مامان” و “بابا” بود، سپس “آب” و “آتیش” و … اما اگر دست خودم بود اولین جمله‌ای که بر زبان می‌آوردم این بود: “مامان از صمیم قلب دوستت دارم.” اما خودت که می‌دانی دست من نبود.

کره‌ی زمین چرخید و چرخید. تو جوانی‌ات به پای من سپری می‌شد و من خردسالی‌ام. چهار دست و پا شروع به رفتن کردم و تو همیشه همراه و مراقب من بودی، وقتی من نزدیک پله یا ارتفاعی می‌شدم دلت هُری فرو می‌ریخت و سریع به پیشم می‌آمدی.

بزرگتر شدم، راه رفتن را آموختم. تاتی تاتی هایی که با من می‌آمدی را فراموش نکرده‌ام، زمین که می‌خوردم تو هم با من دردت می‌آمد، به من می‌گفتی: “کجاست تا بوسش کنم”  من هم با انگشت اشاره می‌کردم و بوسه‌ی تو بهتر از هر چیز دیگری احساس آرامش را به من باز می‌گرداند.

شب‌های میریضی‌ام را یادت هست؟ من مریض می‌شدم و تب می‌کردم، تو تا صبح همانند فرشته‌ها و بهتر از بهترین دکترها بالای سرم بودی و از نگرانی لحظه‌ای چشم به هم نمی‌گذاشتی، من همیشه با خنده به تو می‌گفتم خوب می‌شوم، نگران نباش و هر دو می‌خندیدیم.

آن شب عید را که شکلات در گلویم کرد یادت هست؟ برای لحظه‌ای مادری‌ات را فراموش کردی، حاضر شدی من آسیب ببینم اما زنده بمانم، نجاتم دادی و من قدردانش هستم.

حوصله‌مان که سر می‌رفت با هم کیک درست می‌کردیم. چه شعبده بازی‌هایی که با سفیده‌ی تخم مرغ انجام می‌دادی و من هر دفعه گویا که بار اولم است ظرف وارونه‌ی سفیده را می‌بینم، شگفت زده می‌شدم. بکینگ پودری که هر دفعه کم اضافه می‌کردیم و کیک‌مان کم پُف می‌کرد.

مدرسه برایم جدی تر شد و تو همیشه می‌گفتی که من می‌توانم و اعتماد به نفس می‌دادی. راستی گفتم مدرسه، قدردان تمام تغذیه‌ها و نون‌وپنیروسبزی‌هایی که برایم گذاشتی و من خوردم یا نخوردم نیز هستم.

جوانی‌ات به سرعت گذشت و من نوجوان شدم. نصیحت‌هایت همیشه بهترین راهنما بود. وقتی اولین تار موی سپید را بر موهایت دیدم، بر خود لرزیدم. فهمیدم که دیگر جوانی ات به پای من رفت، فهمیدم که از خودت گذشتی تا من خوب و شاد باشم. از این مسئولیت سنگینی که بر روی شانه‌هایم قرار دادی ترسیدم.

مادر عزیزم. درست است که دیگر مثل قدیم همیشه کنار هم نیستیم، وقت زیادی برای در کنار هم بودن نداریم، شاید دلت برای آن بچه‌ی کوچکت تنگ شده، شاید منِ جوان در برخوردم‌هایم تو را ناراحت می‌کنم اما می‌خواهم به تو بگویم می‌دانم که هیچ جور نمی‌توانم قدردان تمام زحماتی که برایم کشیدی را پاسخ دهم اما می‌گویم قدرش را می‌دانم و از صمیمِ صمیمِ صمیمِ قلب ممنونم.

رنگ: رنگ مادر، رنگ آرامش، سفید، نیلی.

خوب‌تر از واقعیت

امروز آخرین روز سال است، بیا حرف‌های خوب بزنیم. بیا در کنار هم نشسته و آخرین غروب این زمستان سرد را تماشا کنیم، اصلا بیا حسِ مازوخیسمی‌مان هم گل کند و هنگام ناپدید شدن خورشید بستنی هم بخوریم، خودت که می‌دانی چه کیف دیگری دارد. بیا با هم دیوانگی‌هایمان در سالی که گذشت را مرور کنیم. بیا از ته ته ته ته ته ته دل با هم بخندیم، آن‌قدری که لُپ‌هایمان درد بگیرد، اشک از چشمانمان جاری شود، نتوانیم روی پای خود بایستیم. بیا از ته ته ته ته ته ته قلب با هم بخندیم، آن‌قدری که صدای خندیدنمان موسیقی مورد علاقه‌ی‌مان شود.

بیا هنگام خوردن سبزی پلو با ماهی شب عید خاطرات سالی که گذشت را با هم مرور کنیم. بیا از پیاده‎‌روی‌های بهارانه‌مان در اردیبهشت ولی‌عصر بگوییم، بیا از خنده‌هامان زیر باران بهاری بگوییم. بیا از آن سبز دل‌انگیز که دلمان برایش تنگ شده بگوییم. بیا از گوجه سبز هایی که شسته و نشسته می‌خوردیم، بگوییم. یادت هست جاده چالوس و ابرهایش را؟ قَدِمان آن‌قدر بلند شده بود که در میان ابر‌ها بودیم، چه دیوانه‌وار بود.

بیا از تابستان داغ بگوییم، از آب بازی‌های پُر از هیجانش، از بستنی‌هایش که بعضی وقت‌ها لذت بخش‌ترین چیزِ دنیا بود. بیا از بیداری‌های شبانه‌مان بگوییم، از صحبت‌های در گوشی، از شب‌های رصدی و آسمان پُر ستاره‌اش. بیا از صدای پشه‌کُش برقی رستوران‌ها بگوییم که وقتی می‌شنیدیمش جگرمان خنک می‌شد.بیا از دوچرخه‌سواری‌های سحر گاهانمان بگوییم، چه قدر شهر ساکت زیبا بود.

بیا از رنگ‌های پاییز بگوییم، از زرد و نارنجی و قرمز‌اش، بیا از لرزه‌هامان زیر باران پاییزی بگوییم، یادت هست چتر نداشتیم و معتقد بودیم باران بدون چتر معنا دارد؟ وقتی به خانه رسیدیم موش آب چکیده بودیم، چه سرمایی هم بعدش خوردیم، یادش بخیر. بیا از صدای خش خش قدم‎‌هایمان روی برگ‌های خشک شده بگوییم. وای، وای که دیگر این صدا تکرار شدنی نیست.

بیا از زمستان سرد بگوییم، از سرمایی که ما را مجبور کرد روز‌هایی که در خانه هستیم با هم پازل بسازیم و بخندیم و از تکمیل شدنش ذوقمان شود، بیا از نشستن‌هایمان در بالکون بگوییم، از پتویی که همانند مومیایی ها به دور خود می‌پیچیدیم، از فنجان‌های شکلات داغی که آن‌ موقع عزیز‌ترینِ دنیا بود. بیا از اولین برف زمستانی بگوییم، از برف بازی‌مان، از گلوله‌ای که به تو زدم و آن‌قدر خوب فیلم بازی کردی که واقعا باور کردم چیزی شد.

بیا امروز از آن‌ جمعه‌ای بگوییم که قرار بود غروبش را در سینما سپری کنیم تا دل‌تنگی و غمش بر سرمان خراب نشود، اما در ترافیک ماندیم و زیباترین سینمای زنده دنیا را دیدیم. بیا از آهنگ‌هایی که حفظ کردیم تا با هم بخوانیم، بگوییم. بیا از خوبی های کسانی که دیگر نیستند بگوییم.

بیا امروز فقط از خوبی ها بگوییم، خوبی هایی که روزی تنها دارایی‌مان می‌شوند، اصلا به کسی چه مربوط بیا امروز خوب باشیم، خوب‌تر از واقعیت.

نباش خسیس، تو بیا.

پ.ن1: هر آنچه خوندید زاییده‌ی ذهن بیمار من بود.

پ.ن2: سال نو مبارک، همیشه بخندید، یک هزارمش گریه کنید که معنی خنده را بهتر درک کنید.

پ.ن3: این پست و سبکش اقتباسی از این بود.

رنگ : رنگ خیال، آبی آسمانی و سبز.

پیشنهاد: آهنگ مورد علافه‌تان برای رقص را با صدای بسیار بلند پخش کرده و با آن قِر بدهید.

قالب وردپرس
قالب وردپرس