سلام مادر
امیدوارم حالت خوب باشد. به بهانهی روز مادر خواستم برایت بنویسم. بگویم که قدردان تمام شب بیداریها و تلاشهایی که برایم کردی هستم. من 7734 روز است که زندهام اما تو 8004 روز است که به من غذا میدهی. از روزی که چشمانم را باز کردم تو بودی و آغوش گرمت و احساس راحتی و امنیتی که دیگر هیچوقت تکرار نشد، و نخواهد شد. این را میدانم و دلم برایش لک زده است.
بزرگتر شدم، دندان در آوردم، زبانم شروع به گفتن کرد. اولین کلماتی که بر زبان آوردم “مامان” و “بابا” بود، سپس “آب” و “آتیش” و … اما اگر دست خودم بود اولین جملهای که بر زبان میآوردم این بود: “مامان از صمیم قلب دوستت دارم.” اما خودت که میدانی دست من نبود.
کرهی زمین چرخید و چرخید. تو جوانیات به پای من سپری میشد و من خردسالیام. چهار دست و پا شروع به رفتن کردم و تو همیشه همراه و مراقب من بودی، وقتی من نزدیک پله یا ارتفاعی میشدم دلت هُری فرو میریخت و سریع به پیشم میآمدی.
بزرگتر شدم، راه رفتن را آموختم. تاتی تاتی هایی که با من میآمدی را فراموش نکردهام، زمین که میخوردم تو هم با من دردت میآمد، به من میگفتی: “کجاست تا بوسش کنم” من هم با انگشت اشاره میکردم و بوسهی تو بهتر از هر چیز دیگری احساس آرامش را به من باز میگرداند.
شبهای میریضیام را یادت هست؟ من مریض میشدم و تب میکردم، تو تا صبح همانند فرشتهها و بهتر از بهترین دکترها بالای سرم بودی و از نگرانی لحظهای چشم به هم نمیگذاشتی، من همیشه با خنده به تو میگفتم خوب میشوم، نگران نباش و هر دو میخندیدیم.
آن شب عید را که شکلات در گلویم کرد یادت هست؟ برای لحظهای مادریات را فراموش کردی، حاضر شدی من آسیب ببینم اما زنده بمانم، نجاتم دادی و من قدردانش هستم.
حوصلهمان که سر میرفت با هم کیک درست میکردیم. چه شعبده بازیهایی که با سفیدهی تخم مرغ انجام میدادی و من هر دفعه گویا که بار اولم است ظرف وارونهی سفیده را میبینم، شگفت زده میشدم. بکینگ پودری که هر دفعه کم اضافه میکردیم و کیکمان کم پُف میکرد.
مدرسه برایم جدی تر شد و تو همیشه میگفتی که من میتوانم و اعتماد به نفس میدادی. راستی گفتم مدرسه، قدردان تمام تغذیهها و نونوپنیروسبزیهایی که برایم گذاشتی و من خوردم یا نخوردم نیز هستم.
جوانیات به سرعت گذشت و من نوجوان شدم. نصیحتهایت همیشه بهترین راهنما بود. وقتی اولین تار موی سپید را بر موهایت دیدم، بر خود لرزیدم. فهمیدم که دیگر جوانی ات به پای من رفت، فهمیدم که از خودت گذشتی تا من خوب و شاد باشم. از این مسئولیت سنگینی که بر روی شانههایم قرار دادی ترسیدم.
مادر عزیزم. درست است که دیگر مثل قدیم همیشه کنار هم نیستیم، وقت زیادی برای در کنار هم بودن نداریم، شاید دلت برای آن بچهی کوچکت تنگ شده، شاید منِ جوان در برخوردمهایم تو را ناراحت میکنم اما میخواهم به تو بگویم میدانم که هیچ جور نمیتوانم قدردان تمام زحماتی که برایم کشیدی را پاسخ دهم اما میگویم قدرش را میدانم و از صمیمِ صمیمِ صمیمِ قلب ممنونم.
رنگ: رنگ مادر، رنگ آرامش، سفید، نیلی.